Part 44: supernova remnant
پلکهاش رو با خیال رویا، به خاموشی سپرده بود. همهچیز میدید. سیاهی، تاریکی و خاموشی. صدای لطیف موج نزدیک گوشهاش لالایی میخوند. با هر موج شنهای خیس به پاهاش بوسه میزدند و هیولاهای کوچک بین انگشتهای پاهاش لیز میخوردند و به لاکهای سیاهش چنگ میزدند.
دم عمیقی گرفت و رقصی بین ریه و قفسه سینهش به جریان افتاد. همنشین نجواهای دریا شده بود و خیال روشنایی درون چشمهاش رو نداشت اما با شنیدن صدای تقهی قدمهای آشنایی لبخند کمرنگی زد و منتظر لمسش شد. با حس نزدیکی و کشیده شدن پوزهاش میون موهاش، لبهاش رسم خنده به جا آورد و پلکهاش رو گشود. رنگ دریا درون چشمهای سیاهش منعکس شد و نفسی گرفت.
دلش میخواست روی عمقِ کم دراز بکشه تا سرش رو همراه افکار غرق کنه اما سرش رو به سمتش کشید و دستش رو از تنهی گیتار بین پاهاش برداشت و میون یالهای سیاهش کشید.
خیال داشت با موهاش دریا رو به خون بکشه؟!
مشتش رو باز کرد و توتهای خشک رو به سمتش گرفت. اسب همونطور که به پایین گردن کشیده بود و صورتش رو میون موهای دختر پنهان میکرد، اونها رو بلعید.
با رضایت رو گرفت و انگشتهاش رو میون سیمهای منتظر کشید و نگاهش رو مهمون مرد خمیدهی داخل قایق کرد. نخ سیگار خاموشی میون لبهاش گذاشت. دیدنش از اون فاصله سخت بود اما انگشتهاش رو با شیفتگی میون گیتار کشید و خیره به مرد روی امواج، ملودی آشنایی رو زنده کرد و مرغهای دریا نغمهی آزادی سر دادند.
-؛-
"2 می 2001"
کنار راهرو ایستاد تا خدمه با وسایل و پلاستیکهایی که به دست داشتند، گذر کنند. با اخم نگاهی به تخت چوبیای که به زیبایی برش خورده بود و دارای نقش و نگار بود، انداخت تا مطمئن بشه اون رو به دیواری نمیکوبند. با انتقال وسایل بزرگ از راهرو به سمت یورا کع گوشهای ایستاده بود رفت و بازوش رو سمتش گرفت تا زن دستش رو لگیره و با کمکش راه بره.
به همراهش به آرومی قدم بر میداشت که گفت:
- مطمئنی چیزی رو فراموش نکردیم؟
- از هر چیزی که داخل بیبی شاپ بود، یکی خریدی یوکا. اضافی هم خرید کردیم.
به نفسهای سخت خواهرش گوش سپرد و نیمنگاهی به عرق روی پیشونیش انداخت. از جیبش دستمال کاغذیای در آورد به روی پیشانیش کشید و با دلخوری گفت:
- بهت گفتم لیست بده همرو برات تهیه میکنم، گوش نکردی یورا!
یورا با خستگی خندید و جسم سنگینش رو حرکت داد.
- اگر خونه میموندم دیگه نمیتونستم باهات کنار خیابون بستنی بخورم و بعد دعوات رو با فروشنده ببینم. محض رضای خدا، اون فقط رنگ بنفش اون پستونک رو نداشت.
YOU ARE READING
Adonia | Vkook
FanfictionAdonia ⛪ - نگاهم کن! - دارم نگاهت میکنم... - نه خوب نگاهم کن. - چطوری تهیونگ؟! - همینطوری، همینطوری که زور صدات به اسمم میرسه و میفهمم نگاهت کاملا برای من بوده. Couple: Vkook, Secret Genre: Romance, Angst, Mysterious, Smut Writter: Ivanna