اینکه هر ۳ تاشون اومدن بیرون، تقصیر بکهیون بود دقیقا درست مثل دلیلی که هر سه تاشون افتادن بازداشتگاه.
یول نق زد:
+دیگه هیچ خلوتی نداریم.لوئی حرص خورد.
-یه لگد زد به یکی انداختنمون اون پایین، یه لگد زد به باباش درمون اورد. بکهیون میشه لطفا از پاهات استفاده نکنی؟بکهیون که خودش کوه عصبانیت بود برگشت سمتش:
×چیکار کنم پس شاخ بزنم؟همزمان به سینه لوئی شاخ زد.
لوئی حرص خورد.
-همه دارن نگامون میکنن.بکهیون رو پنجه هاش بلند شد و تو تخم چشمای لوئی غرید:
×به ک..رم کونم لخته یا دارم مادرشونو میکنم که نگام میکنن؟لوئی با دندونای چفت پیشونیشو چسبوند به پیشونیش.
-سر من داد نزن، همینجا بفاکت میدم.یول دستاشو برد بالا دوتا پس گردنی قدرتی به جفتشون زد که یکی از یول خوردن یکیم از کوبیده شدن پیشونیهاشون به هم.
+ساکت باشین دیگه، تو کل عمرم انقد چشم روم زوم نشده بود که از وقتی با شما دوتام پیش اومده. ساکاتونو بردارین و راه بیفتین جلو.
هردو پسر سریع مطیع و حرف گوش کن جلو راه افتادن و داشتن راهشونو میرفتن که بکهیون خوی حیوانیش دوباره انلاین شد و یه لگد به لوئی زد.
آقای بیون عصبانی توی سوتش دمید.
=سرباز بیون بکهیون، برگرد پایین... انفرادی.بکهیون، قفل شد و لوئی به پیشونی خودش کوبید.
-خاک تو سرت...برگشت سمت آقای بیون و محترمانه تعظیم کرد.
-قربان عذرمیخوام، تازه از سلول اومدیم بیرون و اون همه درگیری و شکنجه بینمون اون پایین برای هر سه تامون سخت بود طبیعیه هیونگ یکم عصبی تر باشن. لطف کنید ببخشیدش.آقای بیون قبول نکرد و سر تکون داد.
=سرباز بیون بیا اینطرف.بکهیون ناله کرد.
×قسم میخورم تو حرومزادهای بابا.لوئی سریع دستشو کشید و بغلش کرد صورتش تو سینه خودش گم شه.
-خفه شو عزیزم.سریع روبه آقای بیون سر تکون داد.
-ممنون قربان، من حتما ادبش میکنم خیالتون راحت.بکهیونو کشید و فرار کردن رسما و اصلا اهمیتی به سوت های بیون بزرگ نداد.
یول ساک بکهیونم برداشت و دنبالشون دوید.وارد سالن خوابگاه شدن، یول حرصی گفت:
+هیونگ میشه کمتر باباتو فحش بدی؟بکهیون عصبی گفت:
×رو مخم میره، نمیتونم خودمو کنترل کنم.لوئی بازوشو کشید راه بیفتن سمت تخت ها:
-خودم پسرشو میگام تو نمیخواد حرص بخوری.بکهیون بالاخره خندید و مشت زد تو پهلوی لوئی:
×جدی باش حرومزاده.

ESTÁS LEYENDO
𐇵 ℙ𝕚𝕠ℙ𝕚𝕠 𐇵
Fanfiction࿑𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞𝁺𝐶ℎ𝑎𝑛𝑏𝑎𝑒𝑘, 𝐶ℎ𝑎𝑛𝑙𝑜𝑒𝑦, 𝑆𝑒𝑘𝑎𝑖 ࿑𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞𝁺 𝑇ℎ𝑟𝑒𝑒𝑠𝑜𝑚𝑒, 𝑆𝑚𝑢𝑡, 𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒, 𝐶𝑜𝑚𝑒𝑑𝑦, 𝐹𝑙𝑢𝑓𝑓 لوئی برادر کوچکتر یول، برای سالهای زیادی دور از خونه و به تنهایی زندگی میکرد. و درست وقتی زندگیش رو به ای...