𝁵22𝁵

837 162 9
                                        

+امشب خودمون تنهاییم.

-بهتر نیست؟

+وقتی هیونگ هم بود رو بیشتر دوست داشتم.

لوئی سرشو رو پای یول گذاشت.
-یکم روحیه‌اش خوب نبود... بهتر بود بره.

یول انگشتاشو در امتداد خطوط حفره های گوش لو چرخوند و نوازشش کرد.
+دو هفته اون بالا تنهاست ماهم دو هفته این پایین... چون باباش فرمانده‌اس انقدر سریع ازادش کردن؟

-شاید چون باباش فرمانده‌اس بتونه بیاد گاهی ازت سر بزنه.

+وقتایی که نبودی.

سکوت کرد، لوئی چرخید تا بتونه ببینش، طول کشید تا سکوتشو بشکنه.
+ما از وقتی بچه بودیم دیگه همو ندیدیم، تو دیگه هیچ وقت برنگشتی... فقط تو ویدیوکال باهم حرف میزدیم... از همون روز که میرفتی قول دادی همش باهم در ارتباط باشیم و هر شب تو فیس بوک باهم چت میکردیم، حس میکردم اونقدم دور نیستی و عادت کردم بهش... یه روزایی تو مدرسه خیلی شرایط سخت میگذشت... نمیگم بولی میشدم اتفاقا همه به خاطر قد و چهره‌ام و درسام خیلی دورم جمع میشدن ولی وقتی فهمیدم این همه دختری که بهم نامه اعتراف میدن برام مهم نیستن و چشمم به نماینده کلاسه راستش روزام یکم سخت شد... فکر میکردم باید به تو بگم ولی میترسیدم... دفعه اول بود ترسیدم از گفتن یه چیزی بهت... ترسیدم از اینکه دیدم قد کشیدم و بزرگ شدم و معلوم نیست تو، تو این مدت چقدر بزرگ شدی و... واکنشت چی میتونه باشه.

لوئی نوازشش کرد.
+وقتی برگشتی حس میکردم خب خوبه، پازلم کامل شد و همه چی سر جای خودشه ولی یه گوشه خالی مونده بود هنوز... احساس بدی دارم نسبت به خودم لو... من تورو میبوسم و بدنمو به تو میدم ولی حس میکنم بخش داشتن معشوقه تو مغزم فقط با تو پر نمیشه... چشمم همش دنبال هیونگه.

لوئی بلند شد نشست و بغلش گرفت.
+پیش خودم فکر کردم باشه، هیونگ رو معشوقه خودم ببینم و تو بشی فقط برادر... مثل چیزی که تا قبل برگشتنت بودی ولی بازم یه گوشه خالی موند. این روزا حس همون روزیو دارم که فهمیدم بجای دخترا از نماینده کلاسمون خوشم میاد داشتم... حس کثیف بودن و لجن بودن میکنم و حس میکنم... فاحشه‌ام؟ یه همچین چیزی.

لوئی گوشه پیشونیشو بوسید. یه قطره اشک یول ریخت پایین.
+هیچی تو زندگیم نرمال نبوده و دارم از خودم متنفر میشم به خاطر همه چیزی که هستم.

لوئی اومد پایین پاهاش نشست و صورتشو با دستاش گرفت:
-درسته گاهی حس کنی نرمال نیستی، خاطرات تلخی داری که حق تو نیست، زیادی درد کشیدی یا حس کنی اشتباهی... همه چیزت... ولی قسم میخورم این حسو همه دارن، همه تو زندگیشون حتی کسایی که معمولی ترین و عادی ترین زندگی ممکنم دارن همین حسو از درون دارن.

یول سر تکون داد:
+امکان نداره.

-باورم کن، ذهن انسان همش میخواد بهت درد بده و این حسو بهت بده که از بقیه وضعیتت گند تره... ولی بیبی این درد برای این نیست که تورو زمین بزنه و حس کنی از خودت متنفری... درد برای اینه که یادت بندازه زنده‌ای.

𐇵 ℙ𝕚𝕠ℙ𝕚𝕠 𐇵Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang