همه چیز دقیقا وقتی پازل سه تیکه رابطهاشون سرجای خودش قرار گرفت به هم ریخت.
فرداش وقتی هنوز از افتری گیج میزدن بیدار شدن قبل از بکهیون یول بود که حال خوبی نداشت.بکهیون اونقدر هم حس بدی نداشت.
انتظار داشت جنازه باشه ولی فقط درد داشت اونم در حد نرمال.
مطمئن بود به خاطر مراقبت های بعد از سکس لو بود.
و همینقدر مطمئن بود یول همه زندگی لوئه برای همین نمیفهمید یول چرا انقدر برزخیه.لوئی بعد بوسیدن چین گوشه چشم بکهیون، یول رو بغل گرفت و با روش های متفاوتی سعی کرد ازش بپرسه چیشده.
یول بلند شد و شلوارشو پوشید.
جواب سربالا داد و انقدر اخمو و جدی بود که شبیه لوئی روزای اول سفرش شده بود.یول شلوار بکهیون رو از روی زمین پیدا کرد و خودش پاش کرد.
پیراهنشو دکمه کرد و با جدیت گفت.
+بغلت کنم یا کولت کنم؟ با کدوم راحتی؟بکهیون سر تکون داد.
×هیچکدوم.بلند شد و خودش راه رفت.
درد رو داشت ولی نمیمرد اگه راه میرفت.
بکهیون اصلا پسر لوسی نبود.لوئی ساکت بود و حس میکرد گند زده و نمیتونست حدس بزنه سر چی یول برزخه.
بکهیون بیشتر از همه گیج بود.
اونی که دابل کوک رو تجربه کرده بود خودش بود چرا یول انقدر ناراحت بود پس.لوئی اینبار پشت فرمون نشست.
تو مسیر بابای بکهیون زنگ زد ازش خواست سریعتر برگرده خونه.بکهیون تازه سیل پیام ها و زنگهایی از سمت سهون و مامان باباشو دیده بود.
×دلشوره گرفتم... چرا انقدر بهم زنگ زدن؟
لوئی گوشیشو چک کرد.
آب دهنشو فرو داد و هیچی نگفت بکهیون نترسه.
-به سهون زنگ بزن.رسیدن به خونه بکهیون.
بکهیون زنگ زد به سهون و سریع پیاده شد.
لوئی گفت.
-میخوای نری تو؟×شاید اتفاقی برای مامانم افتاده.
بکهیون رنگش گچ بود.
یول هنوز برزخ بود ولی پشت سرشون ایستاد.کلید انداخت درو باز کرد.
سهون جواب داد بالاخره.
"بکهیون نرو خونه."آقای بیون اسلحه شکاریو گذاشت رو سر بکهیون.
لوئی داد زد.
-داری چیکار میکنی؟آقای بیون با چشمای به خون نشسته با سر اسلحه اشاره کرد بره داخل.
=همتون... حالا.پسرا پشت سرهم وارد شدن، تنها کسی که هنوز چهرهاش تغییر نکرده بود یول بود.
بکهیون زور میزد لنگ نزنه.
×چیشده؟ مامان خوبه؟آقای بیون نعره زد:
=بلایی سرش بیاد اول تورو میکشم بعد خودمو.بکهیون سست شد و لوئی سریع گرفتش.
×چیشده.
KAMU SEDANG MEMBACA
𐇵 ℙ𝕚𝕠ℙ𝕚𝕠 𐇵
Fiksi Penggemar࿑𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞𝁺𝐶ℎ𝑎𝑛𝑏𝑎𝑒𝑘, 𝐶ℎ𝑎𝑛𝑙𝑜𝑒𝑦, 𝑆𝑒𝑘𝑎𝑖 ࿑𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞𝁺 𝑇ℎ𝑟𝑒𝑒𝑠𝑜𝑚𝑒, 𝑆𝑚𝑢𝑡, 𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒, 𝐶𝑜𝑚𝑒𝑑𝑦, 𝐹𝑙𝑢𝑓𝑓 لوئی برادر کوچکتر یول، برای سالهای زیادی دور از خونه و به تنهایی زندگی میکرد. و درست وقتی زندگیش رو به ای...