" دوست"

88 15 3
                                    

Taehyung pov

قبل از اینکه وارد سازمان بشم یه فرد معمولی بودم ، در واقع یه بچه معمولیه از دنیا بی خبر که نمیدونستم حتی غم چه معنی میده و فقط خوشحال بودم که هر چیزی که دلم میخواست برام فراهم بود
عاشق پدرم بودم با اینکه همیشه سر کارش بود و زیاد به خونه نمیومد
مادرم همیشه بهم میگفت به ماموریت میره و یه پلیسه، هر چند که توی اون سن من نمیتونستم درکی از تمام اینها داشته باشم و تنها به فکر گله و شکایت بودم
خیلی طول نکشید تا خانواده کوچیک و خوشبخت ما از هم بپاشه، با مرگ پدرم....
اون روز بارونی رو خوب یادمه ، بازم وقتی بود که حتی نمیدونستم مرگ چیه؟ ولی با این حال تمام زندگیم این غم همراهم بود و شاید دلیلش همین بود که الان اینجام و تو این نقطه از زندگیم قرار گرفتم
مرگ پدرم خیلی روی من تاثیر گذاشت ، از همون موقعه بود که نگاه های ترحم آمیز دیگران رو روی خودم حس میکردم و واقعا ازشون متنفر بودم
از پچ پچ های یواشکی مردم ، از نگاه خیره بچه های مدرسه و نگاه های ترحم آمیز معلم هام و...
راستی میدونستید مغز خاطره های بد و آزار دهنده رو بهتر یادش میمونه تا خاطرات شادمون؟ ولی علتش چیه؟
من فکر میکنم چون میخواد با یادآوریش بهمون درس بده ، درس های بزرگی که باعث میشه ما عوض بشیم یا در واقع چیزی بشیم که ازمون ساختن...
برای درک چیزی که میگم یه خاطره دارم ، خاطره دردناکی که هیچوقت از ذهنم پاک نمیشه
"فلش بک "
یکی از روزهای معمولی مدرسه بود، چند سالی از مرگ پدرم میگذشت و کلاس دوم بودم
زنگ آخر بود...
راستش من بچه نسبتا شیطونی بودم که با دوستام همونطور که داشتیم بازی میکردیم ، توجهمون به دعوای چند نفر از بچه های کلاس جلب شد
همون موقعه یکی از دوستام که خونشون نزدیک خونه ما بود و من رو کاملا می‌شناخت بعد از دعوایی که تموم شده بود و من اصلا درکی ازش نداشتم چون سرم با دوستای خودم گرم بود
اون...
اون حرومزاده بی صفت که گند کشید به کلمه "دوست" خیلی بی ربط برگشت به طرف کلاس ساکت شده و گفت : راستی بچه ها یه چیزی از تهیونگ فهمیدم ، میدونید که پدر نداره؟
با این حرفش همه به طرفم برگشتن و خیره نگاهم میکردن ، بعضی نگاها از روی ترحم بود و بعضی از روی خباثت که انگار خیال داشتن از اون روز با این حرف اذیتم کنن، از نقطه ضعفم
نمیدونستم...نمیدونستم چرا باید این حرف رو میزد؟
احساس می‌کردم از پشت خنجر خوردم، از جایی که فکرش رو نمیکردم...
شاید همین بود که باعث شد به "هیچکس" اعتماد نکنم و این همون درس بزرگی بود که ازش حرف میزدم
"پایان فلش بک"
همون روز بود که فهمیدم نداشتن پدر چقدر میتونه بد باشه ، چه از نظر اجتماعی و چه از نظر
خانوادگی،شاید اولین بار بود که اونقدری ناراحت و ضعیف بودم که حتی بخاطرش به گریه بیفتم ، شاید از اون موقع به بعد بود که با شرایط سختم کنار اومدم و "قوی" شدم
و شاید راست میگفتن که "درد" بهترین معلم آدمه‌...

مادرم به تنهایی من رو بزرگ کرد، مادرم خانه دار بود و بعد از مرگ پدرم با نداشتن هیچ منبع درآمدی مجبور شد هم کار کنه و هم به کارهای خونه برسه ، متاسفانه حقوقی هم که از پدرم مونده بود رو بالا کشیده بودند‌ و به همین خاطر مادرم مجبور بود کار کنه
درواقع هم مادرم بود و هم پدرم ، بزرگ ترین قهرمان زندگی من که همه کاری بخاطرم میکرد با اینکه میتونست مثل خیلیای دیگه من رو ول کنه، با اینکه اون موقع حتی میتونست ازدواج کنه ولی تصمیم گرفت به تنهایی من رو بزرگ کنه و اینکار رو کرد
با تمام وجودم به اون افتخار میکردم و دوست داشتم تبدیل به رویای اون بشم ، تبدیل به چیزی که اون میخواد بشم
مادرم همیشه آرزو داشت پزشک بشم و منم خیلی تلاش کردم چیزی که اون میخواد بشم، ولی نشد...
بخاطر ریاضی بدی که داشتم توی درسام زیاد خوب نبودم پس تصمیم گرفتم وارد ارتش بشم ، همه اینها ، تمام این ماجراها تا قبل از آشکار شدن حقیقت بود
یعنی حقیقت مرگ پدرم...
"فلش بک"
یکی از روزهای تعطیلی که توی خونه نشسته بودم و برگه های روزنامه رو برای پیدا کردن کار زیر رو میکردم با شنیدن صدای زنگ در ، از سرجام بلند شدم تا در رو باز کنم
قبل از باز کردن در با دیدن نامه پستی که روی زمین بود فهمیدم که پستچی بوده پس خم شدم تا نامه پستی رو بردارم
فکر میکردم از برگه های قبض آب و برق یا مالیات باشه و خواستم بی اهمیت سر میز رهاش کنم که با دیدن موضوع و اسم خودم که روی نامه بود ، همونجا خشکم زد
به سرعت نامه رو به قصد خوندن باز کردم و بعد از خوندنش،اونها رو بهت زده رها کردم
"اگه میخوای حقیقت مرگ پدرت رو بدونی خودت تنهایی به آدرس نوشته شده بیا....
یادت باشه که حتما تنها باشی و به هیچکس مخصوصا مادرت نباید راجع به این موضوع حرفی بزنی "
ترسیده بودم ، یعنی چی حقیقت مرگ پدرت؟ مادرم بهم گفته بود پدرم افسر پلیسی بوده که توی یکی از ماموریت هاش به قتل رسیده ، البته مشکوک هم بود چون حتی مادرم همینقدر اطلاعات داشت و چیزی از جزئیات نمیدونست چون دولت اونها رو به بهانه محرمانه بودن عملیات مخفی کرده بود
و شاید همین باعث شده بود که الان اینجا باشم
آدرسی که توی نامه ذکر شده بود یه کافه بود ، کافه معمولی که بعضی وقتها میرفتم
تقریبا نزدیک های شب بود و من ظهر نامه رو دریافت کرده بودم و بعد از برگشت مادرم به خونه ، به بهانه ای خونه رو ترک کردم تا به اینجا بیام
همونطور که مضطرب وارد کافه میشدم رندوم روی یکی از میزهای کافه نشستم
دستم رو از جیب هودیم بیرون کشیدم و ساعت مچیم رو چک کردم، حتی چند دقیقه زودتر از زمان تعیین شده به محل قرار اومده بودم
همونطور که منتظر بودم و به اطراف نگاه میکردم با صدای باز شدن در و وارد شدن مردی با لباس های کاملا سیاه و کلاهی به همون رنگ که به طرفم حرکت می‌کرد سر جام سیخ ایستادم
مرد سياه پوش همونطور که روبروم می‌نشست قبل از هر چیزی با اشاره دست، گارسون رو صدا کرد
به من سلام کرد و همون موقع با اومدن گارسون دو تا قهوه سفارش داد
با رفتن گارسون همونطور که دست هاش رو که قبلش به منظور سلام دادن به طرفم گرفته بود توی هم قفل کرد و به من خیره شد: ممنونم که اومدی ، این نشون میده که مشتاقی حقیقت رو بفهمی
اخمی کردم و پرسیدم: چطور میتونم بهت اعتماد کنم؟ اصلا از کجا معلوم که قصد فریبم رو نداشته باشی؟

🤍♠️𝓜𝔂 𝓝𝓪𝓶𝓮🤍♠️Where stories live. Discover now