مدتی میشد که اولگا توی بی خبری از پونصد و شیشش دست و پا میزد
و چند روزی بود که دلشوره عجیبی وجودش رو فرا گرفته بود، حس مادرانه ای که تا حالا دچارش نشده بود
حسی که همیشه انکارش میکرد
ولی انگار دوری از آدم هایی که دوستشون داشتیم باعث میشد با اذیت شدن از دوریشون به ارزش حقیقیشون پی ببریم...
با اینحال غرورش بهش اجازه هیچ کاری رو نمیدادبا اینکه از درون آشوب بود و تمام وجودش تمنای خبر گرفتن از فرزندش رو میکرد، ظاهر و هویت فرمانده گونش رو برای هزارمین بار حفظ کرد و بی خبری رو به از دست دادن غرورش ترجیح داد
اولگا گاهی از این رفتار ضربه خورده بود و گاهی همین رفتار بود که بهش کمک بزرگی کرده بود ، درست مثله دو روی سکه ، گاهی خوب میاوردی و گاهی بد...
با اینحال دلیل نمیشد که بیکار بمونه و تنها به سقف اتاقش خیره بشه و از روی عصبانیت کارآموز هاش رو کتک بزنه
حسِ جنون سیری ناپذیری به سراغش اومده بود و اولگا برای ارضا کردن حس و دیوونه نشدنش، مجبور شد کارهایی رو انجام بدهمثله حالا که مدتی میشد که خودش رو به کتابخونه سازمان رسونده بود و سرگرم انبوهی از کتاب های اطلاعات ماموران و گزارشات شده بود
اون کتابخونه بزرگ، اونقدر که ازش استفاده نشده بود پر از گرد و غبار و خاک شده بود
چیزی که اولگا بهش پوزخند زده بود و به این ضعف بزرگ سیستمشون افسوس خورده بود
واقعیت این بود که با تکنولوژی و جسم های مکعبی شکلی که پر از اطلاعات مختلف بود و همه ازشون استفادهمیکردند، دیگه کسی به سمت کتاب ها کشیده نمیشد و بهشون علاقه ای نشون نمیداد...شاید بعدها دیگه کسی نتونه حتی لذت ورق زدن برگه های یک کتاب رو تجربه کنه، لذت وصف نشدنی که پر از تمرکز و به دور از حواس پرتی بود
پر از گرفتن حس های جدید بود و تمرکزی دقیق روی اطلاعاتی که از تجربه های آدم های دیگه باقی مونده بود
وقتی که میتونستی افکار بقیه آدم ها رو بخونی و درک کنی و بیشتر از همه به عجیب بودن و فرق داشتن آدم ها با همدیگه پی ببریقدم هاش رو به انتهایی ترین بخش های کتابخونه برمیداشت، سعی میکرد بی هدف خودش رو بین قفسه های بزرگ کتاب گم کنه، دست هاش روی جلد کتاب های مختلف رده پررنگی مینداخت
سردرگم بود و نمیدونست که دقیقا باید دنبال چه چیزی بگرده، همه چیز مثله زندگی واقعیش شده بود، مثله سال هایی که با سردرگمی و بدون هدف گذرونده بود
بی خبر از فردا و اتفاقاتش، نفس میکشید و پر از افکار مختلف بود
خیلی وقت ها نمیدونست چه روزی از هفتست و چند ساعت از روزش گذشته
خیلی وقت ها از گذشتن فصل ها و ماه ها تعجب میکرد و اکثر افکارش شده بود: چقدر زود میگذره...اولگا خیلی وقت بود که به زمان اهمیت نمیداد، خیلی وقت بود که زمان تسلیم اولگا و لحضاتش شده بود ، چیزی که توی دهه دوم زندگیش اون بود که تسلیمش شده بود
بی توجهی، راحت و آسون بود....
مثله بی وجدان بود و بی احساس بودن
ŞİMDİ OKUDUĞUN
🤍♠️𝓜𝔂 𝓝𝓪𝓶𝓮🤍♠️
Hayran Kurgu"نام من" ۵۰۶ معروف به ربات و ماشین آدم کش سازمان کا.گ.ب روسیه، فردی بود که هیچی از احساسات نمیدونست مثله همیشه ،توی ماموریتش بهش یه اسم جدید دادن، اینبار باید نقش بیون بکهیون رو بازی میکرد ولی چی میشه اگه این اسم همه چیزو عوض کنه و بکهیون با شنی...