صدای پرنده هایی که آزادنه توی آسمونه آبی پرواز میکردن توی گوشش میپیچید و چشم های اون خیره به این منظره بود
تنها چیزی که باعث میشد گاهی این صحنه رو تار ببینه دود سفید رنگ ناشی از سیگاری بود که روی لب های زیباش خودنمایی میکردموهای مشکی مواجش گاهی توسطه باد نوازش میشد و لباس های چرمش هم از این قائده مستثنی نبودند
ولی چیزی که شاید کسی نمیدونست این بود که فکره پسره تنهایی که منتظره حضوره کسی بود تا وارده بخش تحویل بلیط ها بشه، حول چه محوری میچرخید...اون سرش پر شده بود از تصاویر و خاطرات...
تمام اتفاق های این چند وقت مثله یه فیلم سینمایی از جلوی چشم هاش میگذشتند
یعنی تمام اون اشک ها و لبخندها...
به این فکر میکرد که چقدر زود گذشت
چقدر این یک سال از بیست و دومین ساله تولدش، متفاوت تر از هر وقتی گذشت...
چقدر خوب بودن اون لحضه ها...لحضه هایی متفاوت که باعث شد بکهیون تغییر کنه
باعث شد مهم ترین جزء از وجودش که یه اسم بود و اون خودش رو باهاش تعریف میکرد تغییر کنه و تبدیل بشه به بیون بکهیون...
به کسی که فرسنگ ها ، سال ها و حتی به اندازه قرن ها با چیزی که بود فاصله داشت
فاصله داشت با یه عدد، با پونصد و شیش آدم کشی که چیزی از احساسات نمیدونست و به راحتی آب خوردن تنها از تخصصی که داشت استفاده میکرد
انسان ها رو میکشت و آره براش مهم نبود
اصلا مهم نبود...اما از زمانی که شده بود بیون بکهیون، اینقدر تغییر کرده بود که بیش از حد به همه چیز واکنش نشون میداد
لب های مُردش که همش تو یه حالت ثابت بودن مدت ها بود که با بالا رفتن ماهیچه های صورتش رو درد آورده بودن و اون بی توجه لبخند میزد
چشم های ثابت و بی روحش حالا دو تا آبی دریا بودن که خورشید بالاخره درش طلوع کرده بود و شده بود کسی که حتی با چشم هاش لبخند میزنه
موهای مواجش حالا طبق یه افسانه قدیمی دوره دسته معشوقش میپیچیدن
چانیول همیشه تارهای موش رو میونه انگشت هاش میپیچید و باعث شده بود این افسانه، این داستان شاید دروغین به حقیقت بپیوندهپونصد و شیش به هیچ چیز باور نداشت
اون آدم قبلی حتی خدایان رو هم باور نداشت، اما بکهیون...
بیون بکهیون کسی بود که از چانیول یه بت ساخته بود و اون شده بود خداش، آره اون خداش بود و بکهیون با تمام وجودش میپرستیدشاما...
اما و حالا به کجا رسیده بود؟
حالا فقط یه بیون بکهیون بود که بدترین بلا سرش اومده بود و اون دل شکستگی بود
اونقدر دل شکسته که دیگه احساس میکرد مثل قبلا نمیتونه وجودش و نبض های تپندش رو حس کنه
اونقدر دلشکستگی درد داشت که بکهیون دیگه به هیچ وجه نمیتونست حتی به ورژن قدیمی خودش برگرده...
اون دیگه نمیتونست پونصد و شیش باشه ، چون توانش رو نداشت
اونقدر این پروسه تغییر به اندازه یک سال طول کشیده بود که دیگه و دوباره نمیتونست تغییرش بده...دیگه نمیتونست
آرزوش بود برگرده به پونصد و شیش بودن و فقط همه چیز براش مهم نباشه، همه چیز رو به راحتی آب خوردن پشت سرش رها کنه و به راهش ادامه بده
اما...نمیتونست
STAI LEGGENDO
🤍♠️𝓜𝔂 𝓝𝓪𝓶𝓮🤍♠️
Fanfiction"نام من" ۵۰۶ معروف به ربات و ماشین آدم کش سازمان کا.گ.ب روسیه، فردی بود که هیچی از احساسات نمیدونست مثله همیشه ،توی ماموریتش بهش یه اسم جدید دادن، اینبار باید نقش بیون بکهیون رو بازی میکرد ولی چی میشه اگه این اسم همه چیزو عوض کنه و بکهیون با شنی...