بالاخره
روزی که همه منتظرش بودن رسیده بود
روز موعد
این روز شاید برای خیلیا مهم بود و برای خیلیا عادی و روزمره
شاید نصف مردم دنیا متوجه نبودن و شاید این قضیه برای تعداد کمی وابسته به جونشون بود
اهمیتی نداره
برای بکهیونی که چیزی نمیدونست فرقی نمیکرد ،امروز رو هم روز مزخرفی میدونست...
روزی که ناچار به نفس کشیدن و نقش بازی کردن بود ، درست مثل ۲۲ سالی که گذشت ، همیشه احساس وقت تلف کردن و بی ارزش گذشتن لحضاتش رو داشت
شاید خیلیا همچین حسی داشتن ،واقعا ما آدما چیکار میکنیم؟ چرا زندگی میکنیم؟و چرا بعد از این همه حتی توانایی پایان دادن به همه چیز رو نداریم؟
مسخره بود...
گاهی از خودش میپرسید:
این همه زندگی کنی،آخرش چی؟
قراره تو یه قبر خوشگل و تنگ و تاریک در اعماق زمین باشیم؟این پاداشه زندگی کردنه؟بعد از تحمل آدمای احمق؟بعد از تحمل این همه درد و رنج؟
گاهی فکر میکرد:
شاید خدا رهامون کرده،کسی که جواب همه سوالاتمونه، شاید بعد از دیدن آدمی که بدترین کارها رو میکنه از تلاشش دست کشیده و ما رو به حال خودمون گذاشته
با همه اینها تمام سوال و جواب ها و فکراش، چیزی نبود ، حتی فکر کسی هم نبود
تو این دنیا آدما بیشتر به فکر پول و مقام و جایگاه و شهرتن
به فکر رسیدن به جایی...
درک نمیکرد،همه چیز براش بی معنی شده بود
به عنوان یه آدمکشی که چیزی نمیفهمید، خوب بود یا بد؟
راستش هیچوقت نمیفهمی ، نمیفهمی که آدما تنها یه کیسه گوشتن و هیچ فرقی ندارن
فقط یه تیکه گوشت که بلده حرف بزنه و فکر کنه؟
تو میتونی یه آدم و دنیاش رو خیلی راحت از بین ببری
خبری نبود...
چیزی که مردم میگفتن حتی نزدیک به واقعیت هم نبود
روسیه کشوری بود که انوع دین رو داشت،مسیحی مسلمان،حتی ملحد و بی دین، خیلیا هم بودن که هنوز تصمیمی نگرفته بودن...
یکی از خوبیاش این بود که مثله بعضی از کشورها مجبور نشده بود یه دین رو انتخاب بکنه، مجبور نبود جوابی به کسی بده و حتی مجبور نبود دلیلی برای تصمیم گرفتن یا نگرفتنش به کسی بدهشاید اون حداقل آزادی رو داشت،شاید مثله خیلی از آدمها توی قفسی از باید ها و نباید ها نبود ،شاید مثله خیلی از آدمها حتی با نگاه قضاوتگر یا ناامید جامعه روبه رو نبود...
تمام چیزایی که مسیحی ها میگفتن اتفاق نمیافتاد
اینکه اگه ما آدمی رو بکشیم سخت ترین عذاب ها در انتظارمونه؟
شوخیه یا چی؟
آدم ها رو میترسوندن، با وعده دنیای دیگه،که البته معلوم نیست وجود داشته باشه یا نه، آدم رو از هر چیزی منع میکردن
صادقانه سالها منتظر بود تا اون بلایی که ازش حرف میزدن به سرش بیاد
همیشه منتظر بود خدا یا دنیا جوابش رو بده ولی اتفاقی نمیافتاد
چیزی نبود،هیچی نبود
و اون هنوز که هنوزه متوجه نبود، متوجه معنی زندگی؟هدف زندگی؟
واقعا چی بودن؟کاش مثله ریاضی قابل اثبات بود و کاش ذهن آدمی قابل به درک کردنش بود.بنابراین و با تمام اینها بکهیونی بود یا پونصد و شیشی که الان جلوی آینه شکسته روشویی کثیفش خیره به تصویر کج و معوج خودش بود
در فکر فرو رفته بود...
YOU ARE READING
🤍♠️𝓜𝔂 𝓝𝓪𝓶𝓮🤍♠️
Fanfiction"نام من" ۵۰۶ معروف به ربات و ماشین آدم کش سازمان کا.گ.ب روسیه، فردی بود که هیچی از احساسات نمیدونست مثله همیشه ،توی ماموریتش بهش یه اسم جدید دادن، اینبار باید نقش بیون بکهیون رو بازی میکرد ولی چی میشه اگه این اسم همه چیزو عوض کنه و بکهیون با شنی...