"انتقام"

47 8 4
                                    

یکی دیگه از روزهای معمولی و البته سرده مسکو بود،مثله اکثر اوقات توی محوطه نشسته بود و به بازی بچه های دیگه خیره شده بود.

از زنگ های استراحت و تفریح متنفر بود، چون دوستی نداشت که باهاش وقت بگذرونه، در واقع اون از تنهایی متنفر بود.
پسرک همونطور که با حسرتی که در قیافه بامزهش بود به بازی بچه های دیگه نگاه می‌کرد،با خستگی از جاش بلند شد و سعی کرد به طرفه یکی از کلاس ها بره تا بیشتر از این حسرت چیزهایی که نداره و نخوره...
ناگهان با قرار گرفتن توپ درست جلوی پاهاش،خم شد تا برش داره که متوجه شد تمام توجه بچه ها به سمتش جلب شده...
پسری که جلوی بقیه ایستاده بود و نگاه شروری داشت قدمی به جلو برداشت و با لحن بدی گفت: هی ۵۰۶، توپ رو بنداز

۵۰۶ توپ رو به سمته پسرک انداخت و لحضه بعد بود که از کارش پشیمون شد..
پسرک با گرفتن توپ اون رو با آخرین توانی که داشت به طرفه ۵۰۶ پرتاب کرد و باعث شد توپ به شدت با سرش برخورد کنه و تعادلش رو از دست بده..
لحضه بعد بود که به شکل بدی زمین خورده بود و دستش رو از سَر درد، روی سرش قرار داده بود
تکونی نخورد و همونطوری از جاش بلند شد
مدتی می‌شد که به تمام این رفتارها عادت کرده بود

پسرک و گروه زیادی از دوست هاش که حالا دورش حلقه زده بودند با نیشخند بهش خیره شده بودن
و حالا بدتر از درد سرش، درد کلماتشون بود که قلبش رو تیکه تیکه می‌کرد...
_:همیشه بالاترین نمرات میگیره و بهترینه، ولی هیچ فایده ای نداره چون یه حرومزادست
×: دورگه ای مثل تو فقط یه آبرو ریزیه بزرگه
_: چطور باعث میشن بچه های مثل تو به وجود بیان؟
×: بچه نگو،شیطان یا هیولا بیشتر بهش میاد
_: فکر کردی کی هستی که خودت رو از ما بالاتر میدونی و بهمون نزدیک نمی‌شی؟
×: چشم هاش خیلی کوچیکن، ببینم اصلا میتونی ببینی؟
_:اون هیچی نیست،فقط بخاطره حمایت فرمانده اولگا بهترین شده

۵۰۶ با شنیدن این ناسزاها و حرف های همیشگی،مقاومتش رو از دست داد و قطره اشکی از چشم هاش به پایین سقوط کرد
اون دیگه خسته شده بود، از این حرف های همیشگی خسته شده بود و به دنبال راهی برای تموم کردنشون بود
پس دستش رو مشت کرد و اون قطره های مزاحم رو بی هیچ ملایمتی از صورتش کنار زد و باعثه سرخی گونه هاش شد
ازشون متنفر بود ، از همشون متنفر بود
به طرف پسری که با بی قیدی می‌خندید و بهش خیره شده بود یورش برد و زمین انداختنش...
لحضه بعد بود که با مشت های سنگینش به صورتش حمله ور شد
با تمام توان دست های مشت شدش رو به صورت پسرک می‌زد و فریاد می‌کشید

بعد از مدتی که حاصل از شوک وشگفتی بود،بچه های دیگه از روی پسرک خونین کنار کشیدنش و دست هاش رو محکم گرفتن
۵۰۶ که نفس نفس می‌زد، تقلا کرد و سعی می‌کرد از بنده اونها رها بشه تا باز هم به مشت زدن هاش ادامه بده
پسرک خونین از جاش بلند شد و با تعجب و کمی ترس بهش خیره شد
اولین بار بود که پسرک کم حرف همچین حرکتی رو در جواب آزار هاش زده بود 
هر چند که با دیدنه گرفتار بودنش، باز هم نیشخندی زد و ترس هاش رو فراموش کرد
وقتی که در فاصله یک قدیمش قرار گرفت، به صورت گُر گرفته و چشم های سرخ شده از عصبانیتش نگاه کرد
چقدر دیدن این حالت هاش سرگرم کننده‌ بود

🤍♠️𝓜𝔂 𝓝𝓪𝓶𝓮🤍♠️Where stories live. Discover now