"آبی های آشنا"

120 19 3
                                    

۲۰:۴۰ به وقت مسکو_روسیه
اداره اطلاعت و امنیت اتحاد جماهیر شوروی (KGB)

Olga pov
عصبی بودم، شاید برای اولین بار...
از اینکه همیشه برای ماموریت های سخت می فرستادمش، مضطرب و نگران میشدم
کاش رئیس بخش بودم و نه فقط یه معاون، درسته دومین مقام مهم سازمان بودم ولی همیشه بیشتر میخواستم ، بیشتر از قبل...
شاید اگه این حرص و طمع درونی رو نداشتم هرگز توی این موقعیت نمیموندم
شاید اگه دردهایی رو نکشیده بودم میتونستم حداقل یه مادر بشم
ولی حتی اگه اون دردها رو نمی‌کشیدم و همون آدم صرفا بی احساس قبلی بودم، هیچوقت دلم برای یه پسر بچه کنار خیابون که از فرط سرما می‌لرزید نمیسوخت و الان یه جواهر نداشتم
گاهی فکر میکنم شاید اتفاقاته از نظرم تلخ گذشته ارزش یسری چیزها رو حداقل داشته

"فلش بک"
۲۰ مارچ ۲۰۰۸_روسیه
سرد بود ، سردتر از همیشه...
تکه های برف شبیه به پنبه های بزرگی از آسمون به زمین برخورد می‌کردند و مسکو رو بیش از پیش به رنگ سفید نقاشی می‌کردند
نامحسوس کتم رو بیشتر به خودم چسبوندم و به طرف ماشینی که جلوی سازمان  پارک شده بود حرکت کردم
همونطور که بادیگاردی در صندلی عقب رو برام باز میزاشت سوار ماشین شدم و با تکون دستم ، ماشین به طرف مقصد حرکت کرد
در طول راه همونطور که به بیرون خیره شده بودم ، شیشه ماشین رو کمی پایین کشیدم تا دود سیگارم محیط ماشین رو آلوده نکنه
در طول راه ، ناگهان پسربچه کوچکی رو کنار دیوار خونه ای دیدم که توی خودش جمع شده بود و با دست هاش پاهاش رو محکم گرفته بود و سرش رو به طرف پایین خم کرده بود
چیزی از صورتش مشخص نبود ، ولی لرزش بدنش و دست های قرمز شدش نشون میداد که چقدر سردشه

نمیدونم چه اتفاقی افتاد که به طرف راننده برگشتم و سریعا دستور دادم : نگه دار
سیگارم با افتادن روی برف های کنار پام خاموش شد و با قدم های آهسته به سمت پسرک حرکت کردم
انگار متوجه هیچ چیز نبود چون عکس العملی نشون نمیداد، ناخودآگاه نگران شدم و سرعت قدم هام رو به سمتش بیشتر کردم
با رسیدن به پسرک دست گرمم رو روی دست های سرد و زیباش گذاشتم و به آرومی فشردم
پسر با حسه گرفته شدن دستش سرش رو از روی زانوهاش بلند کرد و با چشم های زیباش بهم خیره شد
حقیقتا خشکم زده بود و محو زیباییش شدم ، اگه لباس های پسرونش رو ندیده بودم ، فکر میکردم یه دختربچه به شدت زیبا جلوی روم نشسته 
چهرش با اینکه کمی سیاه شده بود ولی هنوز هم میشد زیباییش رو تشخیص داد ، مثل طلایی نمود میکرد که درون زغال سنگ سخت و زشتی حبس شده بود
با لبخند دستی به سر و روی پسرک کشیدم و شال گردنم رو بیرون کشیدم و دور گردنش پیچیدم
با نگاه به لباس ها و سر و وضعی که داشت تا حدودی میشد تشخیص داد یه پسر گمشده نیست
بلکه بیشتر به پسر بچه های بی سرپرست خیابونی میموند که حتی جایی برای رفتن ندارن
اگر اینطور بود....

از همین حالا دلم برای پسر بچه میسوخت و چقدر حیفم میومد همینجوری ساده ازش بگذرم ، حتی فرد به اصلاح سنگدل و خونخواری مثل من هم به وجود اون پسر پی برده بود
خواستم از افکارم مطمئن بشم پس اولین حرفم رو با بهترین لحنی که سراغ داشتم ، زدم : هی،پسر کوچولو، خوبی؟ اینجا چیکار میکنی؟ گم شدی؟
پسرک همونطور که بی‌خبر انگار که از حرفام چیزی نفهمیده بود سرش رو به آرومی به دو طرف تکون داد
ترسیدم که زبونم رو بلد نباشه چون با نگاه به حالت چشم هاش میشد حدس زد که یه فرد دورگه س ، ولی با دیدن تکون های بیشتری که به سرش میداد فهمیدم که حرفام رو فهمیده و منظورش نه هست
ناخودآگاه نفسی از سر آسودگی سر دادم و همونطور که لبخند پهنی صورتم رو تزئین میکرد باز هم به پسرک خیره شدم
معلوم بود زیاد از غریبه ها خوشش نمیاد و قصد صحبت کردن نداشت، برای اولین بار بود که دوست داشتم به کسی کمک کنم ولی به بهانه اینکه حتما یه پسر بینواست که یه گزینه خوب برای سازمانه اون رو به طرف ماشین سوق دادم تا با خودم همراهش کنم
میتونستم نگاه متعجب بادیگارد و رانندم رو ببینم که با چشم های از کاسه بیرون اومده بهم خیره شده بودند، سرم رو بلند کردم و با نگاهی ناخوانا و همونطور تن صدایی سرد و محکم ، قاطع گفتم: چیزی شده؟
راننده با دستپاچگی به روبه‌رو خیره شد و بادیگارد با تعظیم به طرفم عذرخواهی کرد
یجورایی حق داشتند ، اگه حتی یه نفر توی زندگیش فردی مثل من رو میدید اصلا انتظار محبت یا هر احساسی رو ازم نداشت و چقدر که من خوب این ماسک رو این همه وقت حفظ کرده بودم که برای اطرافیانم باورنکردنی باشه
همونطور که پسرک رو روی صندلی کنار خودم میشوندم از راننده خواستم سیستم گرمایشی رو زیاد کنه
تمام مدت با نگاهم پسرک رو بارانداز میکردم و هر لحضه بیشتر به تصمیمی که گرفته بودم مطمئن میشدم
"پایان فلش بک"
تصمیمی که باعث شد برای اولین بار آرزو کنم که ای کاش میتونستم مادر باشم
تصمیمی که باعث شد یه الماس رو پیدا کنم
اون پسر رو با شرایط بقیه بچه هایی که توی سازمان آموزش میدیدن قرار دادم
با این تفاوت که شاید خیلیا متوجه رفتار به خصوص و خاص من نسبت به اون شده بودند
انگار پسر خودم بود و تسکینی برای دردهای گذشتم
انگار که من هم بلاخره نورم رو پیدا کرده بودم

𝓜𝔂 𝓝𝓪𝓶𝓮Donde viven las historias. Descúbrelo ahora