عینکش رو روی میز گذاشته بود و در کنار پدر و مادرش در حاله خوردنه صبحانه بود
همونطور که با چنگالش نخود فرنگی ها رو به سمته گوشه بشقاب می کشوند تا اشتهاش رو کور نکنند، با ولع به سمت تخم مرغ ها و بیکن ها حمله ور شدمادرش با دیدنه رفتارهاش، آهی کشید و با تشر ریزی بهش هشدار داد: جونگ کوک!
کوک که لقمه بزرگی رو توی دهانش گذاشته بود و با چشم های بسته در حاله لذت بردن از طعمشون بود با تشر مادرش ، از اون حالت بیرون اومد و با چشم های مظلوم شده و به آرومی لقمه رو جوید و قورت داد و دست هاش رو از روی میز صبحانه کنار کشید
مادرش چشمی چرخوند و با نگاه خیره ای به عینکش که روی میز بود خیره شد:تا کی قراره بهت یادآوری کنم که وسایلت رو روی میز نزاری؟
کوک با حواس پرتی و هول شده خواست عینکش رو از روی میز برداره که دستش سیلی خورد و در نتیجه دستش رو با همون سرعت عقب کشید
مادرش عصبی لب زد: دست هات چربه!
جونگ کوک با استرس و اضطراب شدیدی که ناشی از تنبیه شدنش بود، نفس عمیقی کشید و تنها به مادرش خیره شد
مادرش با دیدنه رفتاره همیشگی پسرش کلافه هوفی کشید و اینبار به همسرش که سرش رو توی روزنامه فرو کرده بود و با آرامش قهوش رو مینوشید خیره شد
با خودش فکر کرد که چطور میتونست اینقدر نسبت به همه چیز بی تفاوت باشه
و بعد به خاطر آورد که طبق یه قانون نانوشته کوفتی، اون قراره تنهایی وظیفه بزرگ کردن و تربیت فرزندش رو به عهده بگیره...
فقط به خاطر اینکه یک زن بود و از کودکی توسط جامعه و خانوادش بهش تلقین شده بود که فقط میتونه بچه داشته باشه و بزرگشون کنه و بجز این نمیتونه کاره دیگه ای انجام بده و درواقع تنها وظیفهش همینه...
انگار که نمیتونست چیزه بیشتری جز این بخوادبا هجوم افکاری بدتری به ذهنش، سرش رو به دو طرف تکون داد و اینبار به همسرش تشر زد: نمیخوای چیزی بگی؟
همسرش انگار که همه این رفتارهاش براش عادی شده باشه با خونسردی روزنامه رو کنار گذاشت و قهوش رو سر کشید: بیخیال هانا، اینقدر به این بچه سخت نگیر!
و به سرعت مشغول جمع کردنه وسایلش شد تا با خشم احتمالی همسرش رو به رو نشه
هانا زیر لب و نسبت به واکنش افتضاح همسرش،خشمش رو فرو خورد و تنها به پسرش خیره شد
در نهایت آهی کشید و با دستمال گلدوزی شده و البته تمیزی به طرف فرزندش رفت و دست ها و دور دهانش رو پاک کرد
بعد عینکش رو با ظرافت خاصی روی چشم هاش قرار داد و با قیافه مهربونی که برخلاف رفتار قبلش بود دست هاش رو دو طرف صورت جونگ کوک قرار داد
به چشم هاش خیره شد و لب زد: میدونم که پسر خوبی هستی،فقط ازت انتظار دارم یکم بهتر از قبل بشی و جوری که من دوست دارم باشی
کوک نگاهش رو به لب های مادرش دوخت و کلمات همیشگی رو در ذهنش حک کرد: باید از همه نظر بهترین باشی!
و کلمه بهترین رو در ذهنش چند بار تکرار کرد
مادرش نگاه دیگه ای بهش انداخت و اینبار نگاه مهربونش به سردی رفت: برای اینکار باید همونجوری که من میگم رفتار کنی
چشم هاش رو ریز کرد و فشار کمی به بازوهای پسرش که اسیر دست هاش بودن وارد کرد:اگه این رفتارهای قبلی رو فقط یکبار دیگه انجام بدی ، از این صبحونه های خوشمزه خبری نیست و تا یک هفته فقط بهت نخود فرنگی میدم!
کوک با تصور این حرف و یادآوری نخود فرنگی هایی که به شدت ازشون متنفر بود،قیافش در هم رفت و با عجله به مادرش تعظیم کرد: بله مادر، قول میدم دیگه تکرار نشه!
مادرش اینبار لبخنده رضایتمندی زد و با سر پا شدنش به ساعت نگاه کرد و کوله پشتیش رو روی دوشش گذاشت: بهتره زودتر بری
پیش بندش آهسته زیر لب زمزمه کرد: "نباید" دیر برسی...
YOU ARE READING
🤍♠️𝓜𝔂 𝓝𝓪𝓶𝓮🤍♠️
Fanfiction"نام من" ۵۰۶ معروف به ربات و ماشین آدم کش سازمان کا.گ.ب روسیه، فردی بود که هیچی از احساسات نمیدونست مثله همیشه ،توی ماموریتش بهش یه اسم جدید دادن، اینبار باید نقش بیون بکهیون رو بازی میکرد ولی چی میشه اگه این اسم همه چیزو عوض کنه و بکهیون با شنی...