"تَله"

28 8 5
                                    

مدتی بود که دیگه هیچ چیز آرومش نمی‌کرد...
بعد از اتفاق ترورِ یکی از افرادش توسطه شخصه ناشناسی که به شدت می‌خواست بدونه کیه ، صبر کرده بود
صبر برای حرکت دوباره از سمته دشمن ناشناسش و بالاخره پیدا کردنش
اما بعد از اون اتفاق،همه چیز به طرز عجیبی آروم بود و هیچ خبری نبود
حتی پرونده کالبد شکافی مقتولش هم نتونسته بود کاری از پیش ببره
و این نشون می‌داد که اون ها کارشون رو خوب بلد بودن و این بار اولشون نبود.

چانیول از بی خبری متنفر بود
از اینکه ندونه با کی طرفه یا دقیقا قراره چه غلطی کنه!
همین نگرانش می‌کرد
پس سعی کرده بود فعلا به اعصاب خودش مسلط باشه و کمی خودش رو آروم کنه
ولی حتی بوکس و زدنِ رقیبش تا سر حده مرگ هم نتونسته بود مثله قبل حالش رو بهتر کنه
چیزی که باعثه وحشتش شد!
چون که اون خیلی وقت بود که فقط با بوکس می‌تونست کمی آروم بشه و به خودش مسلط باشه
همه ما راه مخصوصی برای آروم شدن داشتیم...
یکی با نفس های عمیق ، یکی با کاره زیاد و فکر نکردن و حتی یکی با گریه کردن و نواختن یه ساز می‌تونست خودش رو به آرامش برسونه
چانیول هم با ضربه زدن و مور مور شدنه بند بند انگشت های خونی شدش بود که می‌تونست حالِ آشفتشو تا حدودی تسکین بده...

ولی انگار حالا آرامشش رو باید جای دیگه ای پیدا می‌کرد
جایی که چانیول مکانش رو خوب می‌دونست
اون نیاز به غرق شدن توی کریستال های آبیش داشت
نیاز داشت توی دو گوی آبی خیره بشه و از آرامش اون چشم ها سیرابِ سیراب بشه
درست مثلِ تشنه ای که به دریا می‌رسید
ولی بخاطره شوریش نمی‌تونست بهش لب بزنه  بی‌خبر توی تله افتاده بود
تله پرتناقضی که هم تاخ بود و هم شیرین
و چان به طرز عجیبی دوسش داشت و این اولین بار بود
اولین باری که عاشقِ تلش شده بود

خیلی زود بود که به کسی دل ببنده و بخاطرش بی‌قرار باشه
و از همین وحشت زده بود
از همین که آرامشش رو قرار بود با کسی به دست بیاره که هنوز و به خوبی اون رو نمی‌شناخت...

ناگهان و با صدا زده شدنِ اسمش ، سرش رو به سمت جونکوک گرفت: چی شده؟

جونکوک همینطور که مثله همیشه توی دفترش حاضر شده بود، مدتی بود که کارهاش رو انجام داده بود و با نگاهی متفکر به چانیولی که در حالِ امضا کردنه برگه ها بود خیره شده بود
اون چانیول رو به عنوانِ یک دوست به خوبی میشناخت و از حالاتش متوجه شده بود که چند روزی هست که عمیقا با خودش فکر میکنه
دوستی اون ها از بعد از حمایت یا درواقع نجاتش توسط چانیول ایجاد شده بود
با اینکه اون کسی بود که همیشه چانیول رو دنبال می‌کرد و سعی می‌کرد باهاش دوست بشه
اگه اون روز اتفاق نمی‌افتاد مسیر زندگیش تغییر نمی‌کرد
صادقانه هیجان این زندگی و رئیس بودن رو به نخبگی و کشورِ غریب بودن ترجیح میداد
یعنی همون آینده ای که خانوادش از بچگی براش طراحی کرده بودن
و از همه این ها مهم‌تر این بود که خودش برای زندگیش و راهش تصمیم گرفته بود و نه خانوادش...
چیزی که ممکن بود در آینده از انتخاب نکردنش پشیمون باشه
و از چانیول ممنون بود
بخاطره فرصتی که بهش داده بود
و شاید همین حسِ سپاسگزاریش بود که خیلی چیزها رو نادیده گرفته بود و راهش رو با تمام سختی هاش ادامه داده بود
و حالا از جایگاهش کاملا راضی بود
این همون چیزی بود که در نهایت جونکوک می‌خواست.

🤍♠️𝓜𝔂 𝓝𝓪𝓶𝓮🤍♠️Onde histórias criam vida. Descubra agora