نور خورشید از لای درزهای پنجره به درون اتاق می تابید و کمی فضا رو روشن کرده بود
ساعت دیجیتال روی میز،با ایستادن عقربه ساعت روی عدد ۷ شروع به زنگ خوردن کرد
پتو تا بالای سرش کشیده شده بود و تنها کمی از موهاش مشخص بود
با شنیدن صدای ساعت تکونی خورد و با کنار زدن پتو ، پاهاش رو به سطح زمین رسوند، حینش دکمه ساعت رو لمس کردراستش اون خیلی به زمان اهمیت میداد، جوری که تمام طول روز در حال چک کردنش بود
البته تنها گاهی برای حواسپرتی، بیشتر بخاطر شغل و کارش بود ، همون بهتر بخوایم بگیم زندگیش
چون مجبور بود گزارش کارهایی رو برای سازمان بفرسته، همیشه در حال چک کردن ساعت بود و شب ها در موردشون چند کلمه برای یادآوری مینوشت تا هر وقت زمانش فرا رسید اونها رو ثبت کنهاولین کاری که بعد از سرپا شدن انجام داد رفتن به سمت سرویس بهداشتی بود
عادت داشت همیشه صبح ها مسواک بزنه
در واقع حتی برای این کارهای کوچیک هم آموزش دیده بود، یک عمر صبح زود بیدار شدن و انجام این کارهای روزمره برای مدت طولانی باعث شده بود که به یه عادت همیشگی برای اون تبدیل بشه ، حتی با اینکه کسی نبود چکش کنه باز هم انجامشون میداد
درست مثل یک ربات
چیزی که اون خودش رو باهاش معرفی میکرد و همیشه فکر میکرد که هست
پس اون بعد از انجام کارهای نظافتش با باز کردن درب اتاق به فضای پذیرایی وارد شد
اولین چیزی که دید وضعیت تهیونگ بود، یه وضعیت ناجور و تا حدی خنده دار
یه پا و یه دستش از روی مبل آویزون شده بودند و پتویی که دیشب مرتب روش انداخته بود توسط پاهاش به زمین افتاده بود و قسمتی ازش به پاش پیچیده بود
شونه آسیب دیدش توی حالت قبلی قرار داشت و سرش به طرز هشدار آمیزی به یه طرف خم شده بود
به طرفش حرکت کرد و برای جلوگیری از افتادنش حالتش رو اصلاح کرد
ته اخمی کرد و سرش رو به طرف دیگه حرکت داد، بک پتویی که به پای تهیونگ پیچیده شده بود رو باز کرد و بعد از تا کردنش به طرف آشپزخونه حرکت کرد
معلوم بود گرمش شده پس اون هم کار رو براش راحت کرد و بیدارش نکرد
حالا تصمیم گرفته بود صبحونه درست کنه، شاید به جبران کار تهیونگ؟
به هر حال اون خیلی تلاش کرده بود و خسته شده بود، پس اونم خواست یه کار مثبت انجام بده
شونه ای بالا انداخت، اون همیشه برای کارهاش دلیل میآورد، هر چند این دلیل خیلی مضحک بودبا باز کردن در یخچال نگاهی به محتویات داخلش انداخت
فاجعه بود ، به جز چند تا تخم مرغ، یه پاکت شیر و چندیدن بطری احتمالا سوجو چیزه دیگه ای به چشم نمیخورد
سری از تأسف تکون داد، پس تهیونگ اون روز صبح اون صبحانه رو از کجا آورده بود؟
بطور حتم یخچال رو دزد زده بود وگرنه هیچ دلیل قانع کننده ای به ذهنش نمی رسید
دست برد و پاکت شیر رو برداشت با دیدن باز بودن درش متعجب سرش رو خم کرد و با خوردن بوی گندش، دستش رو روی دماغش گذاشت و آه بلندی کشید
انگار ماله یکساله پیش بود...
پاکت رو توی سطل آشغال کنار پاش انداخت، تا اینجای کار تمام تصوری که توی ذهنش از تهیونگ داشت تغییر کرده بود
یه بامزه ی بی نظم؟ ترکیب جالبی بود،درواقع در نظرش بهم میومدن،راستش اگه چیزی غیر از این بود تعجب میکرد، حالا شاید تا حدی میتونست شخصیتش رو حدس بزنه
YOU ARE READING
🤍♠️𝓜𝔂 𝓝𝓪𝓶𝓮🤍♠️
Fanfiction"نام من" ۵۰۶ معروف به ربات و ماشین آدم کش سازمان کا.گ.ب روسیه، فردی بود که هیچی از احساسات نمیدونست مثله همیشه ،توی ماموریتش بهش یه اسم جدید دادن، اینبار باید نقش بیون بکهیون رو بازی میکرد ولی چی میشه اگه این اسم همه چیزو عوض کنه و بکهیون با شنی...