"عزیزترینم"

48 5 0
                                    

فرمانده روس و قدرتمندی که حالا و بعد از سال ها فقط ازش یه پیرمرد باقی مونده بود ، افکاره زیادی داشت
شاید براش سخت بود نگاه کردن توی آینه و دیدنه پوست چروک شده صورت و دست هاش...
اخمی که بدونه اخم کردنی روی صورتش باقی مونده بود و هیکلی که با اینکه تا حدی لاغر بود ولی از فرم اولیه خودش افتاده بود
آره سخت بود که خودش رو توی این حال و روز ببینه و همین باعث می‌شد که نیشخندی از بدترین بلایی که زمان نامحسوس به سرش آورده بود، روی لب هاش نقش ببنده

ولی و با تمام این ها ، اون هنوز چشم هاش رو داشت...
همون آبی هایی که به سردی زمستون بودن و مثله گذشته ترس رو به دله آدم ها راه می‌دادن...
حتی دیگه پیر شدن هم نمی‌تونست روی اون تاثیر بزاره و هنوز هم به فکر نقشه هاش و تفکرات تغییر ناپذیر قدیمیش بود...

میخائیل فرمانده...همون کسی که حالا فقط یه پیرمرد بود و همه کاره سازمان و تشکیلاتی که عمرش رو برای ساختنش گذاشته بود، می‌دونست که ممکنه وقت زیادی نداشته باشه و هنوز هم هدف هایی داشت که برای رسیدن بهشون باید بدونه اتلاف وقت کاری می‌کرد
ولی یه مانع بزرگ برای پیش بردنه اهدافش وجود داشت و اون هم معاونه دردسرسازش، یعنی اولگا بود

اون بود که بهش اجازه نمی‌داد تا از حرفه ای ترین مامورهاش استفاده کنه...چه عیبی داشت اون ها رو به کام مرگ بکشونه ولی و درمقابل دست آورده بزرگی رو به دست بیاره؟
کجای این اشتباه یا بد بود؟
همه مردم بخاطره چیزی فداکارهایی می‌کردن و اون هم مثله بقیه بود

میخائیل در تمام عمرش جون های زیادی رو گرفته، حتی به مامورهای خودش هم رحم نمی‌کرد و اون خائن ها رو به بدترین شکل ممکن به قتل رسونده بود و هیچ دلسوزی توی وجودش نداشت
اون یه مرد سرد و بی رحم بود که حتی لیاقت مرگ رو هم نداشت و فقط نفس می‌کشید...

در همین افکار به سر می‌برد که با صدای باز شدنه ناگهانی درهای دفترش ، چشم هاش رو از آدمه احتمالی که به سراغش اومده بود، روی هم فشرد...

منتظره اومدنه اولگا ، اون زنه خطرناک و سلیطه بود و سعی کرد مثله همیشه و در برخورد باهاش آروم بمونه

اولگا باورش نمی‌شد
باورش نمی‌شد که او مرد قراره نقشه های کثیفش رو عملی کنه و از ۵۰۶ و یه سری مامور دیگه توی یه جنگه احمقانه استفاده کنه و جونه همشون رو به خطر بندازه
پس دیگه تحمل نکرد و برای چندمین بار و اینطور عصبی به دیدنه پیرمردی که ازش متنفر بود اومده بود تا خیلی خوب بهش نشون بده که قرار نیست به هیچ وجه ۵۰۶، پسره عزیزش رو بازیچه دست اون قرار بده، پس با صدای محکمی و پرخاش گونه لب زد:

_دقیقا چی از جونمون می‌خوای میخائیل؟ چرا دست از سره من و پسرم برنمیداری؟ مگه نگفتم هر غلطی دلت می‌خواد بکن ولی پای پسرم رو به این قضایا باز نکن؟
و جمله آخرش رو فریاد زد:
_ توعه عوضی...چطور می‌تونی بهش نامه بزنی که برگرده؟ اون بلاهایی که سرش آوردی کافی نبود؟ اینبار دیگه واقعا می‌خوای بکشیش،هاا؟ همین رو می‌خوای؟

🤍♠️𝓜𝔂 𝓝𝓪𝓶𝓮🤍♠️Where stories live. Discover now