"اعتماد"

37 6 2
                                    

اینجا یه جای آشنا بود
آشناتر از هر جایی که توی زندگیش سراغ داشت...

بدونه اینکه بدونه،قدم هاش بی هیچ فکری به اونجا کشیده می‌شدن و اون تنها وقتی به خودش میومد، که خسته بود
خسته بود از فکر کردن های بی نتیجه زیادش
از نشخورهای ذهنی که رهاش نمی‌کردن و دست از سرش برنمی‌داشتن

از ضمیر ناخودآگاه لعنتیش که هر اتفاقی رو تقصیر خودش می‌دونست، متنفر بود
در حالی که توی تمام اتفاقات افتاده و نیوفتاده اون بی تقصیر بود...
بی تقصیر تر از هر کسی توی تمام اتفاق های زندگیش، با اینحال قبل از اینکه کسی بخواد اون رو بازخواست کنه ، این افکارش بودن که مجازاتش می‌کردن

راستش تقصیر اون نبود، هیچ چیز تقصیر اون نبود...

وقتی به این زیرزمینی تاریک و نمور می‌رسید و بوی خاک رو با تمام وجودش اشتمام می‌کرد، به سال های دور زندگیش کشیده می‌شد
سال هایی که بدون کم و کاست ، تمام لحضاتشون رو به یاد داشت

نمی‌دونست خوابه یا رویا
نمی‌دونست چیزهایی رو که به یاد میاره حقیقتن یا ماجراهای تخیلی ساخته ذهنش بودن
انگار که در خاطراتش مرز بین هر دو از بین رفته بود و هر چیزی که به خاطر می‌آورد و انکار می‌کرد
خودش هم دوست داشت که همشون رویا و خیال باشن، همه خاطرات بدی که به ذهن سپرده بود

چانیول از همون اولش هم چنین آدمی نبود
آدمی که امروز ایستاده بود و همه با خودشون فکر میکردن که پولدار،قدرتمند،خطرناک و حتی دست نیافتنیه
درحالی‌که زمان هایی بود که توی بوکس زیر زمینی شرکت می‌کرد تا تنها جای خواب و غذا داشته باشه!

مسخره نیست؟
برای اون که همه چیز غیر واقعی بود ، ولی و باز هم  ترجیح می‌داد که همه چیز همینطوری باقی بمونه...
اینجوری آسون تر بود
همه چیز آسون تر می‌شد اگه سال های سخت و پر از تلخی رو از یاد می‌برد...

زمانی که خونش رو ترک کرد و در واقع از قفس پرید، سرگردون و بی هدف شده بود
تنها یک نفر بود که تونست بهش هدف بده
مربی ای که برخلاف تمام آدم های زندگیش،واقعا آدم خوبی بود یا حداقل با اون...

شاید خودشم هیچوقت فکرش رو نمی‌کرد که یه روز به همچین جایگاهی برسه
وقتی از کسی که معنی بوکس رو نمیدونست، به بوکسور معروف و شکست ناپذیری تبدیل شد و بعد از  اومدنش به مافیا و بعد از تنها چند سال، دست به کاری های عجیب و خطرناکی از جمله قتل بزنه...

همه چیز اتفاقی بود یا شاید اون فقط یه آدم زخم دیده و ضربه دیده بود که به هیچ چیز حتی قتل هم اهمیت نمی‌داد
دیگه نه...
دیگه به هیچ چیز اهمیت نمی‌داد
چون این اهمیت دادن به آدم ها و مهم بودنشون براش پر از دردسر و رنج شده بود

شاید یکی از علت های موفقیت هایش توی هر چیز از جمله بوکس هم این بود که اون برخلاف بقیه هیچ چاره ای جز برنده شدن نداشت
بعد از ترک کردن خونه و فرار از اون چهار دیواری که براش تبدیل به زندان شده بود و هر لحضه فضاش براش تاریک تر از قبل می‌شد، چاره جز ترک مادری که باهاش نمیساخت و زندگی رو براش جهنم کرده بود نداشت
اون خیلی تحمل کرده بود و حده تحملش حتی بیشتر از ظرفیت پر شده بود
شاید خودش هم دوست نداشت که منطقه امن و "خونش" رو ترک کنه ،ولی با اتفاق هایی که افتاده بود دیگه حتی معنی واقعی خونه رو هم از یاد برده بود و این نفرت باعث شد از همه چیز بگذره ، حتی آرامشش
اون چاره ای نداشت ، هیچ چاره ای جز برنده شدن نداشت
توی بوکس هم همینطور بود و فقط به دو دلیل به ضربه زدن های پیاپی و نفس زدن های پشت سر هم ادامه داده بود
۱ پول
۲ خشم
پول قدرتمند ترین چیز بود
با اینکه خیلیا میخواستن انکارش کنن ، ولی حقیقت این بود که پول از هر عاملی قدرتمند تر و مهم تر بود
بعضی ها حتی حاضر بودن بخاطرش کارهای ناجوری انجام بدن که اتفاقا چانیول هم همینکارو انجام داده بود
اون پر از حس خشم و عصبانیت بود ، از آدم های مریض و عوضی که قبلا توی زندگیش بودن و باعث شده بودن که به اینجا برسه،  از حافظه قویش که همه چیز و بدون کم و کاست به یاد داشت و هر دفعه و با هر چیزی و یادآوری اتفاقات تلخ افتاده، همه چیزو به خاطر می‌آورد و اون از اینکه نمی‌تونست کاری انجام بده، عصبانی بود
به همین خاطر پر از حس خشم کنترل نشده ای بود و از آدم ضعیف و مهربون قبلی که بود، متنفر بود
اون باعث شده بود و اجازه داده بود که هر کسی از احساساتش سوءاستفاده کنه و بهش ضربه بزنه
چه آدم ها که بهش خندیدن و مسخره ش کردن
خودش و هدفش و حرف ها و ظاهرش و هر چیزی که مربوط بهش رو به تمسخر گرفتن
چقدر که اون رو اذیت نکردن و باعث نشدن که در خفا گریه کنه و افسره تر از قبل بشه

🤍♠️𝓜𝔂 𝓝𝓪𝓶𝓮🤍♠️Where stories live. Discover now