"رفتن..."

40 14 4
                                    

با شنیدن صدای تیر، بکهیون دردی رو جایی دقیقا کناره گونش حس کرد...
بکهیون با حسه درد عجیبی که منبعش گونش بود، چشم هاش رو از درد بست و متوجه سهون نشد که چطور روی اون پرید و با اینکارش باعث شد تا با مبل روی زمین بیفته و شبیه به یه سنگر بشه تا اون ها رو از تیرهای زیادی که توی خونه سهون طنین انداز می‌شد محافظت کنه

بکهیون دستش رو روی گونش کشید و با دیدنه خونی که روی دست هاش بود، بی هیچ واکنشی به دسته خونیش خیره شد
تو این زمان همه جا ساکت شده بود و بکهیونی که تیر گونش رو خراش داده بود، خیره به رنگ قرمزه خونه روی دستش، همینطور خشک شده مونده بود

صدای تیرهای پی در پی رو نمی‌شنید و فقط یخ زده به خونه روی دستش با شوک زدگی نگاه می‌کرد، ولی این لحضه براش چه معنی داشت که اینطور در سکوت به سر می‌برد؟
واقعیت این بود که بکهیون فقط داشت به چانیول فکر می‌کرد
به اینکه یعنی اونقدر ازش متنفر شده بود که می‌خواست بکشدش؟
اینقدر بهش بدبین بود که ترجیح می‌داد اون رو بکشه تا به حرف هاش گوش بده؟
بجز چانیول چه کسه دیگه ای بود که قدرت داشت تا این‌طور خونه یه افسره پلیس رو با ضربه گلوله هاش به آتیش بکشه؟
چانیول...اون پارک چانیولِ لعنتی
کسی که عاشقش بود، چطور تونسته بود...
اون چطور تونسته بود تا این حد ازش متنفر و به خونش تشنه باشه تا برای انتقام گرفتن این‌طور و اینقدر سریع به سراغش بیاد
یعنی ارزش بکهیون فقط به عنوان یه معشوقه یه شبه بود؟اینقدر پست بود که حتی اگه خیانت خیالی هم کرده باشه مثله یه آشغال له بشه؟
بکهیون ناراحت تر از این نمی‌شد
از هجوم افکار مختلف و بدش خسته بود، اونقدر خسته و دلشکسته که میتونست بگه تحمل کردنه همین یک شب به اندازه تمامه سال های عمرش طول کشیده...

با این فکر نیشخندی زد و با بالا آوردنه دستش زبونی به دسته خونی شدش کشید و حالا کم کم همه چیز رنگ و بو گرفته بود
صدای گلوله ها واضح شد و متوجه دسته سهونی شد که به دستش چنگ اندخته بود و سرش رو به پشتی مبل تکیه داده بود تا از هجوم تیرها در امان بمونه
ولی این لمس و محبت عجیبه سهون
دیگه عجیب نبود، بلکه حالا حال به هم زن ترین پرتره زندگیش بود
تو این لحضه عشق برای بکهیون مرده بود
همونطور که چانیول برای اون کمرنگ و کمرنگ تر از قبل می‌شد،  احساسات هم کمرنگ تر از قبل می‌شدن....
انگار بکهیون یه کالبده یخی و ربات وار از یه روح عاشق بود که برای مدتی توی جسم سردش دوام آورده بود و حالا به همون سرعت اومدنش داشت ترکش می‌کرد
این شیطان...این چیزی که حتی بکهیون هم ازش می‌ترسید، نه ۵۰۶ بود و نه بیون بکهیون
این بلایی بود که عشق به سره بکهیون آورده بود
عشق اون رو تبدیل به یه هیولا کرده بود
تبدیلش کرده بود به چیزی بدتر و بیشتر از ربات آدم کش زمان
عشق اون رو تبدیل کرده بودبه یه عاشق خون و کشت و کشتار
حالا حتی از بی حس بودن هم فرسنگ ها فاصله گرفته بود
اون و احساساتش شده بودن بدترین چیزی که ممکن بود
شده بود یه آتیش
یعنی همون آتیشی که جنگل بزرگ رو نابود می‌کرد و چیزی جز خاکستر ازش باقی نمیذاشت...

🤍♠️𝓜𝔂 𝓝𝓪𝓶𝓮🤍♠️Where stories live. Discover now