شب بود
شبی پر از خستگی که میشد پرده از رازها برداشت
رازهایی که تابحال با کسی درمیونشون نزاشته بود
درست شبیه به دردهاش...
دردهایی که نمیخواست هیچکس بدونه چطوری تجربشون کرده و ازشون گذشته
هیچوقت...
هیچوقت نمیتونست رازهاش رو برملا کنه
چون تکرار رازهاش توسط دیگران، ناراحت کننده و دردناک بود
دردناک بود که حقیقتِ تلخی های گذشته رو با شنیدن دوبارشون، زنده کنه
و باعث بشه که واقعیت رو بیشتر از این ها بهش یادآوری کنن
واقعیتی که ازش فراری بود و حتی مرگ هم نمیتونست بهش بقبولونه که همچین اتفاقاتی براش افتاده
چون اون تنها بود...
و آدم های تنهایی مثل اون اگه بیشتر از این تلخی ها رو تحمل میکردن ناگزیر بودن
ناگزیر از گرفتن جون خودشون و شاید خودکشی کردن!
یعنی همون فرار همیشگی...
همون راهی که به ذهن هممون برای تموم کردن همه چیز میرسید
اما حقیقت این بود...
که اون میترسید
میترسید که حتی بعد از مرگش و تموم شدنه همه چیز
باز هم کابوس هاش به سراغش بیان
یعنی همون اتفاقاتی که از اتفاق افتادنشون میترسید..
همون افشا شدن حقیقت تلخ
واقعیتی که زشتش به قدری ژرف و عمیق بود که بهش لقب کابوس داده بود
و چقدر که اون از اعتراف به حقیقت متنفر بود!ولی و با تمام این ها اون آنا بود
مادری یا زنی که مجبور به تحمل همه چیز بخاطر بچش بود
بچه ای که مثلِ یک راز بود
شاید بزرگ ترینش...
یعنی همون به اصطلاح کابوسی که از بیانش ناتوان بود
و... این همون رازی بود که شاید حتی مرگش هم برملاش نمیکرد.
.
.
.
"فلش بک"
۲۰ ژوئن ۲۰۰۱ میلادی
واشینگتن دی.سی_ایالات متحدهشاید یکی از بهترین حس هایی که تجربه کرده بود،
فرو رفتن عمیق پاهاش توی برف ها و شنیدن صدای له شدن دونه های برف زیره پاهاش بود
این کار که به سختی روی اونها قدم میزد و راهش رو باز میکرد، شاید اون رو به یاد راه زندگیش مینداختتشبیه جالبی بود ، چون زندگی اون هم درست مثله قدم زدن توی برف ها بود
حس خوبی داشت ولی قیمت اون سختی بود
شاید حس خوب دیگه هم چیزی بود که بهش لقب راز رو داده بود
موجود زنده ای که از وقتی به زندگیش پا گذاشته بود به همه چیز زندگیش رنگ و بویی داده بود...
قبل از اون ، حتی به اطرافش اهمیتی نمیداد
چه برسه به اینکه از برف و دونه هاش و حس هاش تعریف کنه و ازشون لذت ببره
با خودش فکر میکرد که چطور تا این لحضه تونسته اینقدر بی احساس زندگی کنه
اینقدر نسبت به معجزه های اطرافش بی تفاوت باشه و حسِ لذت واقعی رو اینقدر دیر پیدا کنه
چطور تونسته بود نسبت به طلوع و غروب خورشید، ماه و ستاره هاش، موجودات اطرافش، آدم هایی که ممکن بود مثله یک کتاب پر از قصه باشن،صداهای اطرافش و کله جهانه زنده ای که داشت درش زندگی میکرد، اینقدر بی تفاوت باشه و نسبت بهش بی اهمیت
حالا احساس سرزندگی میکرد
انگار که دوباره زندگی شروع شده بود و اون میتونست با رسیدن به عشق به عنوان یه انسان درجه دیگه ای از کمال رو تجربه کنه
حالا به نقطه ای از زندگیش رسیده بود که علارغم تمام گذشته تلخش و چیزهایی که از سر گذرونده بود، میتونست خوشحال باشه
خوشحال از تجربه کردن همون چیزهای قبلی ولی به شیوه تازه ای که مثلش رو تجربه نکرده بود
شاید این کار همون معجزه بود
معجزه ای به نام عشق
عشقی که توی وجودش رشد میکرد و باعث میشد حالا دلیله دیگه ای برای زندگی کردن داشته باشه
بچه ای که از وجودش بود و باعثه تمام حس های خوبش بود
همون رازی که آنا مجبور بود برای زنده نگه داشتنش، مخفیش کنه!
شاید همین دلیلی بود که باعث شد آنا از دردهاش دست بکشه
یعنی همون سازمان لعنتیه که ازش فرار کرده بود
همون گذشته تلخی که تمام منظورش بود
.
.
مسکو همیشه سرد بود
ولی اون ها دیگه سرما رو حس نمیکردن
چرا که مدت ها بود از درون یخ زده بودن
VOCÊ ESTÁ LENDO
🤍♠️𝓜𝔂 𝓝𝓪𝓶𝓮🤍♠️
Fanfic"نام من" ۵۰۶ معروف به ربات و ماشین آدم کش سازمان کا.گ.ب روسیه، فردی بود که هیچی از احساسات نمیدونست مثله همیشه ،توی ماموریتش بهش یه اسم جدید دادن، اینبار باید نقش بیون بکهیون رو بازی میکرد ولی چی میشه اگه این اسم همه چیزو عوض کنه و بکهیون با شنی...