"معما؟"

65 12 5
                                    

"فلش بک"
۳۰ اوت ۲۰۰۶
سئول_کره جنوبی
Chanyeol
۱۲ سالم بود و خیلی چیزا رو پشت سر گذاشته بودم
حتی خیلی چیزا رو نمیدونستم و عقلم درست و حسابی نبود که مسائل رو درست بفهمم و راجع بهشون تصمیم بگیرم
فقط میدونستم گذشته تلخ بود ، تلخ تر از هر چیزی ، شاید همین باعث شده بود چنین آدمی با چنین تفکراتی به وجود بیاد
نمیدونم...
بزارید از جایی که همه چیز شروع شد تعریف کنم
بزارید بگم که من واقعا کی هستم

قبل از اینکه حتی بتونم پدرم رو ببینم اون از دنیا رفته بود
حتی تا مدت ها نمیدونستم اصلا این کلمه چه معنی میده ، چون هیچوقت حسش رو تجربه نکرده بودم...
فقط زمزمه بود و حرف
حرف هایی از گذشته، خاطرات مادرم ، حرف های مردم و اتفاقات افتاده
با اینحال از پدرم "متنفر" بودم
از اینکه باعثه به وجود اومدن من شده بود
از اینکه توی این دنیا رهامون کرده بود
از اینکه خودش راحت و آسوده خوابیده بود و بار سخت زندگی رو روی دوش ما گذاشته بود
از اینکه من تنها نبودم و این یه درد مشترک بود
از اینکه نمیدونستم چی درسته و چی غلط
از اینکه تنها بودم...
تنهاتر از هر کسی
از یه جایی به بعد خو گرفتم با اوضاع ، از یه جایی به بعد همه چیز بی اهمیت شد و از یه جایی به بعد دیگه حتی این موضوع یک "درد" نبود
گاهی بی تفاوت بودم و گاهی غمگین
حداقل کاش این داستان واقعی نبود، کاش حداقل یه شوخی من درآوردی بود

پدرم قبل از مادرم با یه زن دیگه ازدواج کرده بود و از قضا ازش دو تا بچه داشت
یه دختر و یه پسر
اونا زندگی خوبی داشتند ، یه زندگی خوب و رویایی
همه چیز خوب پیش می رفت، تا روزی که اون پسر کوچولوی فضول از پشت درزهای در اتاق متوجه حرکات عجیب مادرش شد
پدرش خونه نبود..
مادرش و یه مرد غریبه توی آشپزخونه داشتن چیکار میکردن؟ چرا اون مرد هیچ فاصله ای با مادرش نداشت؟ اونا واقعا داشتن چیکار میکردن؟
درکی از کارشون نداشت،یعنی باید به پدرش می‌گفت؟

هع، بزارید بگم اون پسر حرومیه مثلا پاک چیکار کرد: رفت و هر چیزی که دیده بود و با کمال صداقت به پدرش گفت..
یعنی خیانت مادر هرزش رو
واکنش پدرش چی بود؟ دلش شکسته بود ، از خیانت زنش ضربه دردناکی خورده بود!
باید چیکار می‌کرد؟
زیاد اهل کتک کاری نبود ولی آتش خشم و انتقامی رو درونش حس می‌کرد که با هیچ چیز درمان نمی‌شد

پس اونا طلاق گرفتن ، پسره با پدرش بود و دختره با مادرش
انگار همه چیز درست شده بود، ولی انگار؟
همه چیز شبیه به آرامش قبل از طوفان بود، آرامشی که سپری می‌شد کسی به بعدش فکر نمی‌کرد
هیچ کس

از دلایل پدرم هیچ خبر ندارم، نمیدونم حتی با خودش چی فکر می‌کرد؟ فقط دارم داستان حماقت هاش رو بازگو می‌کنم
اون خواست دوباره ازدواج کنه و چی بهتر از یه زن روستایی و یه ازدواج سنتی؟
چندین بار تلاش کرد و آخر سر موفق شد با مادرم ازدواج کنه
حتی خانوادش هم از تصمیمش خبر نداشتن و اگر هم می‌دونستن مخالف بودن
اون مادرم رو گول زد ، یه دختر روستایی جوون و زیبا که چیزی نمیدونست گول یه مرد شهری بی فکر رو خورد
اون چندین نفر رو خریده بود و بعنوان خانوادش معرفی کرده بود، با پول
چه جالب که با پول میشه همه چیزو خرید ، وقتی آدم پول داشته باشه همه چیز داره و هر چیزی رو میتونه عملی کنه
حتی با پول میتونه آدم ها رو بخره
خلاصه که... 
اون با مادرم ازدواج کرد و تا قبلش هم دروغ های زیادی بهش گفته بود یا بهتر بگم اصلا نگفته بود که قبلا ازدواج کرده
یکسالی از ازدواجشون گذشته بود که من هم به زندگیشون اضافه شدم
همه چیز باز هم خوب بود ، پدرم عاشق مادرم بود و زندگی داشت خوب پیش می‌رفت
دقیقا یکسال بعد از بدنیا اومدن من بود که دروغ های پدرم برملا شد
مادرم غمگین و ناراحت بود ، ولی بخاطر من کوتاه اومد و اصلا شاید براش مهم نبود؟
کسی نمیدونه تو مغز ما آدم ها چی می‌گذره...

🤍♠️𝓜𝔂 𝓝𝓪𝓶𝓮🤍♠️Where stories live. Discover now