" نقطه امن"

44 7 2
                                    

پاهاش خیلی زود مقصدشون رو پیدا کرده بودن و بکهیون حتی به این فکر نکرد که چطور اینقدر سریع خودش رو پشت در عمارت رسونده و واردش شده

برای کسی که مدت طولانی رو توی کشور جدیدی زندگی می‌کرد،این یکم عجیب بود و بکهیون با پی بردن بهش ، هیچ واکنشی جز یه لبخند نداشت
انگار که خونه جدیدیش همین‌جا بود و هر ثانیه دلش برای دیدن و نفس کشیدن کناره چانیولش تنگ می‌شد

جوری که یول براش پیام های عاشقانه نوشته بود و میگفت که دلش براش خیلی تنگ شده...
انگار که اون ها با نزدیک شدنشون به هم ، مثله چسب به هم چسبیده بودن و بعد از رابطه، بوسه ها و اعتراف هاشون، مرزهای بینشون برای همیشه از بین رفته بود و اون ها تنها خواهان حضور هم در کنار یکدیگر برای مدت طولانی بودن
انگار که بعد از مدت ها یخ بین دو عاشق آب شده بود و قلب های عاشقشون بیش از پیش هم رو پیدا کرده بودن و به هیچ وجه نمیخواستن از هم جدا بشن...

حالا بکهیون همونطور که دفترچه سیاه رنگ مرموز رو توی کیف توی دستش قایم کرده بود، دوست داشت به چانیول همه چیزو بگه
بگه که بعنوان یه مأمور به اینجا فرستاده شده و الان ماموریتش رو تمومش کرده
با اینکه کمی تلخ و سخت بود و از واکنش چانیول نسبت به این موضوع وحشت داشت، ولی می‌دونست که رازها و دروغ هاش عمر چندانی ندارن و بالاخره ماه از پشت ابر کناره میره و همه چیز آشکار می‌شه
پس بهتر بود حقیقت رو با وجوده تلخیش بهش میگفت و تمام شجاعتش رو برای گفتنش جمع و خرج می‌کرد

دوست داشت به چانیول بگه که دوست داره بیون بکهیون اون باشه،دوست داره یول همیشه هیون صداش کنه و بین بازوهاش تنش رو پنهان کنه چون آغوشش براش امن ترین جای ممکن بود
دوست داشت بهش بگه که چقدر عاشقشه و دوستش داره،  به اندازه اون یا شاید بیشتر
بهش بگه که عاشق شدن رو از اون یاد گرفته و با شنیدن دوست دارم های زیادش، اون هم همین کلمات رو انقدر توی ذهنش تکرار کرده تا دوست داشتنه چانیول ملکه ذهنش شده

دوست داشت بگه که چانیول، تو کاری کردی که بخوام پونصد و شیش بودن رو رها کنم، تمام هویت های پوچ قبلیم رو پشت سر بزارم و بخوام بکهیون تو باشم، بخوای توی خاک روشن چشم هات دفن بشم و موهای روشن ترت رو با دست هام لمس کنم تا شاید جزئ از دست هام بشن
دوست داشت بگه که عاشق لمس شکم سفت و بازوهای بزرگشه، بگه که چقدر خوشش از لمس کردن و نوازش کردنه شکم و کمرش وقتی روش خیمه می‌زد،میومد
بگه که لمس شدن توسطه دست های بزرگش رو دوست داره،بوسیدنش رو ، پرستیدنش رو، انعکاس تصویر خودش توی چشم های بزرگش و عشق زیادی که بهش می‌داد، بکهیون تمام این ها رو دوست داشت و بهشون اعتراف می‌کرد

اما...
اما وقتی دستش چرمی رو لمس می‌کرد، انگار که یه مانع بزرگ رو برای گفتن حرف هاش می‌دید
یا شاید بهانه ای برای به تعویق انداختن گفتن حقیقت و غرق شدن توی زندگی مشترکی که با چانیول داشت...

🤍♠️𝓜𝔂 𝓝𝓪𝓶𝓮🤍♠️Where stories live. Discover now