"ندای قلب"

23 7 5
                                    

"دفترچه خاطرات عزیزم"
نمیدونم از کی شروع به نوشتن کردم و به جای ریختن افکار و احساساتم به درون قلبم و مخفی کردنشون، همه چیز رو به تو گفتم و احساساتم رو نه بیان بلکه نوشتم

تمام اتفاقات خوب و بد زندگیم و احساساتم رو به تو گفتم و شاید تنها تویی که رازهای بزرگ من رو می‌دونی
رازهایی که تا بحال جرات بیان کردنشون رو پیش کسی نداشتم
واقعیت اینه که زندگی پر فراز و نشیب من اگر چه که پر از لحضات شاد و غمگین بوده ، ولی این غم بوده که بیشتر از هر چیزی در خاطرات من مونده و فقط اون رو به یاد میارم

غم از ترک کشورم و تمام خاطراتی که اونجا و  توی بیست و چند سال زندگیم ساختم
شاید حتی دلم نمیخواست که همه چیز رو رها کنم ، ولی مجبور بودم
مجبور بودم که تمام چیزهایی که من رو "من" می‌کرد رو رها کنم
و این یعنی تمام هویتم رو...

ولی جایی که فکر می‌کردم ضعیف تر و ناامید تر از هر زمانی توی زندگیم هستم، خدا یا هر نیرو و چیزی که اسمش رو میزارید، به من یه هدیه داد
هدیه یا معجزه کوچولویی که بودنش به من قوت قلبی برای ادامه دادنه راهه نچندان آسونم شد
زمانی که تمام باور و امیدم رو از دست دادم،  این کوچولوی شیرین بود که امید و باورم شد و دلیل برداشتن گام های محکمم به سوی آینده نامعلوم شد

من برای اون بهترین ها رو میخوام و شاید بخوام بهترین آرزویی که براش بکنم این باشه که حداقل مثله من نشه...
آدمی مثله من پر از اشتباه بوده و یه زندگی سخت داشته
پس همین شبی که مشغول نوشتن يادداشت هام هستم از هر چیزی که وجود داره تمنا میکنم که به پسره عزیزم زندگی خوب و شیرینی بده
زندگی که عاشقش باشه و به هر چیزی که دوست داشته باشه برسه، حتی اگه اون چیز صرفا بهترین نباشه

آرزو میکنم که فرزندم زندگی پر از عشق داشته باشه و آدم های زیادی دور و برش باشن
آدمی های خوبی که کلی بهش عشق بدن و از محبت لبریزش کنن
آدم هایی که بتونه آزادانه دوستشون داشته باشه و از عاشق شدنشون پشیمون نشه
زندگی لبریز از عشق و دوست داشتنی که لایقشه...
.
قطره اشکی از گوشه چشم های سرخ شدش رها شد و روی برگه های قدیمی دفترچه ای افتاد که با خطه زیبایی تزئین شده بود و باعثه پخش شدنه جوهره کمرنگ و کهنه کاغذ شد
اولگا دفترچه سیاه رنگ رو با دو تا دستش روی قلبش گذاشت و با صدایی که بلند تر از قبل بود ، شروع به گریه کردن و ریختن اشک های پی در پی اش کرد

شاید از احساس گناه بود
احساس گناهی که نزاشته بود اون پسر کوچولوی بیگناه به آرزوهایی که مادره واقعیش براش کرده بود، برسه
اون خودش رو مقصر می‌دونست و این همون احساسی بود که باعثه درد کردنه بندبند وجودش و دلیل اشک های بی سابقش شد.
.
.
.
.
جونکوک دست تهیونگی که مدتی میشد در فکر فرو رفته بود رو فشرد و به انعکاس خودش توی اون چشم های نگران خیره شد

🤍♠️𝓜𝔂 𝓝𝓪𝓶𝓮🤍♠️Donde viven las historias. Descúbrelo ahora