"خلسه"

43 6 3
                                    

بکهیون فکر می‌کرد که همه چیز رو میدونه و زندگیش رو مدت ها بود که پذیرفته بود
با هویت قاتل بودن و بی حسی هاش خو گرفته بود و می‌دونست که چیزی نیست جز یک عدد...

بعد از مدت ها همه چیز رو قبول کرده بود و دلیلش برای کارها و قتل هاش، تنها همین بود که کاره دیگه ای جز کشتن بلد نبود
آدم دیگه ای جز نامادریش اولگا و روئساش رو نمی‌شناخت
اون حتی اسم شناخته شده ای جز ۵۰۶ نداشت که باهاش صدا بشه

بعد از سال ها یه اسم جدید پیدا کرده بود و خودش رو بیون بکهیون می‌دونست و این رو هم پذیرفته بود...
اما انگار...
انگار تمام چیزهایی که از سر گذرونده بود صرفا یه حبابه رویایی بود
حبابی که حالا ترکیده بود و چشم های بکهیون رو به روی حقیقت تاریک باز کرده بود

همه چیز تا قبل از خوندن اون دفترچه نفرین شده شبیه به یه رویا بود
انگار که بکهیون توی خواب بود و از دیدن رویاش غرق لذت بود ولی ناگهان از خواب بیدار شده بود و پرت شده بود توی حقیقت تلخی که ندونستنش بهتر از فهمیدنش بود
شاید تا قبلش آرزو می‌کرد که چشم هاش بسته بود و همه چیز رو ناديده می‌گرفت...

اما...
اما حالا کار از کار گذشته بود و اون تنها شوکه بود
اولش که دفترچه رو می‌خوند و زندگی‌نامه نسبتا تلخ شخصی به نام آنا رو می‌خوند...
از خودش هزار بار پرسیده بود خوب آخه به اون چه ربطی داره؟
تنها کنجکاوی از سرنوشت اون فرد و حرف های سهون بود که به خوندنش ادامه داد و با دیدنه اسم اولگا گیج شده بود
ولی حتی یک درصد هم احتمال نمی‌داد که اولگای توی دفترچه...همون شخصی که بهترین دوست آنا بود و بخاطره موفقیتش طردش کرده بود ، همون نامادری خودش و یکی از بالارتبه های سازمان کا.گ.به باشه، این اصلا براش قابل هضم نبود که اولگای سرد و خشن ، همون نامادری که مثله یه آدمه قوی بارش آورده بود و هزار تا مهارت ازش یاد گرفته بود، روزی اونقدر مهربون بوده که دوستش توی دفترچه اون رو بهترین خطاب کنه...
هیچوقت فکرش رو نمی‌کرد که اون زنه شکست ناپذیر روزی شکست خورده باشه و بخاطره همین رابطش رو با بهترین دوستش بهم بزنه
اون اولگا رو خوب می‌شناخت و می‌تونست درک کنه تا چه حد برای بالا رفتن حریصه
اون همیشه بیشتر می‌خواست و حتی حالا هم مدت ها بود که رویای رئیس شدن رو توی سرش داشت
این جاه طلبی ها برای بکهیون منطقی نبود و هیچوقت نتونسته بود درکش کنه

ولی حتما دلیلی داشت...
تمام آدم ها یه دلیلی داشتن که فقط خودشون درکش کنن

کلماته آنا پر از غم بود و سرنوشت تلخی داشت
و بکهیون از فهمیدنه حقیقته سازمانی که براش کار می‌کرد شوکه بود
اینکه اون ها فقط بازیچه بودن و اون سازمان یه دروغ بزرگ بود
اینکه اون ترور ها و جاسوسی ها همش بخاطره یه رقابت احمقانه با کشورهای دیگه بود و آدم های که میکشتن گناهکار نبودن...

🤍♠️𝓜𝔂 𝓝𝓪𝓶𝓮🤍♠️Where stories live. Discover now