*مهم ترین پارت داستانه، همشو از اول تا آخر بخونید
.
.
.
.
اولگا مثله همیشه و وقت هایی که به مقر اصلی میرسید، به معنای واقعی کلمه عصبانی میشد
عصبی از ملاقات کردن پیرمردی که برخلاف کله پیرمردهای دوست داشتنی دنیا، دوست داشتنی نبود!بلکه یه پیر خرفت خیلی عصبی و سرد بود که دست از برداشتن کارهای کثیفش به هیچ وجه نداشت و مهم نبود که چیکار کنه، اون هیچوقت بخاطر هیچ چیز نه بازخواست میشد و نه حتی مجازات
ولی امروز با همه روزهای زندگی اون پیرمرد فرق داشت، مطمئن میشد که فرق داشته باشه
چون فرشته مرگی مثله اولگا برای مجازات کردنه بزرگ ترین شیطان ، اومده بود و دلیل بزرگی داشت
دلیل بزرگی که حتی اون پیرمرد خرفته شکست ناپذیر رو به لبه پرتگاه پرت میکردشاید خودش هم نمیدونست که قراره امروز چه بلایی سرش بیاد و اولگا با دسته پر به میدون جنگ قدم میگذاشت
شاید امروز همون روزی بود که برخلاف همیشه میتونست نسبت به اون پیرمرد عوضی برنده تموم بحث ها باشههیجانش حتی از قدم هایی که برخلاف همیشه ، تند تر بود ، به خوبی مشهود بود
کتاب قرمز رنگ رو روی سینش فشرد و بی اعتنا به احترام کسانی که باهاش رو به رو میشدن، قدم هاش رو به دفتره رئیس بزرگ برمیداشتراستش اولگا سال ها بود که پر از کینه بود و قلبش سیاه شده بود
اتفاقاتی که براش افتاده بود سخت تر و تلخ تر از واقعیتی بود که به تازگی فهمیده بود
اولگا سال ها بود که توی تنهایی هاش به بهترین دوستش و عشقه زندگیش که بی نهایت دوستشون داشت فکر کرده بود
کله این سالها استدلال های ذهنی مسخره ای به هم دوخته بود و نفس هاش با نفرت عمیق شده بودناولگا تمام این سال ها از اون دو نفر متنفر بود
دو نفر از بهترین و مهم ترین آدم های زندگیش که اجازه هیچ توضیحی رو بهشون نداده بود و حقیقت رو با حرف های دیگران و فکرهای منفیش عوض کرده بود
حالا که حقیقت رو فهمیده بود و به گذشته نگاه میکرد، میفهمید که نفرت فقط باعث شده که خودش بیشتر از همه ضربه ببینه و تنها باعثه اذیت و آزار روح دردمند و بیچارش شدهآنتوان،مردی که دوسش داشت اون شب بی هیچ دلیلی اون رو رها نکرده بود
اولگا به هیچکدوم از حرف هاش اهمیت نداده بود
و آنا بهترین دوستش...
فقط با یه بار عوض شدن و فرار کردن ، بهونه عقده های بچگانه اولگا شده بود
حالا که بعد از سال ها توی راس قدرت بود و از مأموره ویژه بودن بارها ارتقا گرفته بود،میفهمید که به هیچ وجه ارزشش رو نداشت و کاش اون بود که به جای آنا از اینجا فرار کرده بود
شاید حداقل آدم بهتری میشد و اینقدر به خودش سخت نمیگرفت
و شاید حتی اینقدر توی لجن و کثافت بی خبر فرو نرفته بود و میتونست تنها یک مادر باشه...
چیزی که همیشه میخواست باشه!
YOU ARE READING
🤍♠️𝓜𝔂 𝓝𝓪𝓶𝓮🤍♠️
Fanfiction"نام من" ۵۰۶ معروف به ربات و ماشین آدم کش سازمان کا.گ.ب روسیه، فردی بود که هیچی از احساسات نمیدونست مثله همیشه ،توی ماموریتش بهش یه اسم جدید دادن، اینبار باید نقش بیون بکهیون رو بازی میکرد ولی چی میشه اگه این اسم همه چیزو عوض کنه و بکهیون با شنی...