"دِژاوو"

33 11 2
                                    

سلام به همگی، امیدوارم حالتون خوب باشه...
راستش میخواستم یه موضوع خیلی مهم رو بهتون بگم...اگه این فیک رو میخونید مطمئنم متوجه یه چیزی شدید، اینکه همه چیز با هم مرتبطه
یعنی اگه فقط یه کاپل خاص رو میخونید نمیتونید کاملا متوجه داستان بشید...چون هر دو کاپله چانبک و ویکوک خیلی جاها هم رو کامل میکنن و روابطه دوستی هم دارن که خیلی از سوال ها رو جواب میده، پس سعی کنید هر دو رو بخونید و اینکه هر دو داستانه کاپل ها جذابه و مثلا توی همین پارت بخش اولش که برای ته بود رو خودم بیشتر از کاپله اصلیم دوست داشتم...
این پارت قرار بود خیلی زودتر از اینها آپ بشه و بریم برای قسمت های بعد، ولی خیلی نامهربون شدید و من هم واقعا ناراحت شدم
باز هم میگم اگه این داستان و دوست دارید و میخونیدش لطفا ووت بدید و نظرتون رو کامنت کنید ، این برای من خیلی ارزشمنده..‌.
در آخر امیدوارم روزی به پایان برسیم نه اینکه متوقف بشم
با عشق، تقدیم بهتون
.
.
.
.
در آسانسور ایستاده بود و خیره به انعکاسه خودش بود
تنها بود و فقط صدای عبور طبقات و موسیقی ملایمی که پخش می‌شد رو می‌شنید
جسمش اینجا بود...
اما فکرش هنوز درگیر اون مکالمه تلفنی آزاردهنده بود...
"فلش بک"
۱ ساعته پیش
مثله همیشه ، در حاله انجام دادنه روال های صبحگاهیش بود که با زنگ خوردنه موبایلش که روی میز قرار داشت ، از کارش که شستنه صورتش بود دست کشید و به طرف موبایلش حرکت کرد
با دیدن اسمه "مامان" لبخندی زد و بی درنگ پاسخ داد: هی مام، صُبحت...
با شنیدن صدای نفس نفس هایی که احتمالا بخاطره گریه بود ، از حرف کشیدن دست کشید و اینبار نگران لب زد: مام؟ چی شده؟ داری گریه می‌کنی؟
مادرش از پشته خط بلاخره با صدای زاری که داشت ، بی محابا جواب داد: حرومزاده! لعنت به تو و بابات که اینقدر من و زجر دادید، اون که گذاشت رفت اون دنیا و تو هم حالا که بزرگت کردم و عمر و جونیم و به پات ریختم ترکم کردی
و در آخر فریاد زد: این بود جوابه خوبیام؟

صدای شکستن وسایل و چند فحشه دیگه به گوشش رسید و در واکنش، لبخنده تلخی زد، چرا یه زمانی فکر می‌کرد آدم ها میتونن عوض بشن؟
ناراحت و عصبی، بی فکر حرف هاش رو به زبون آورد: چیه باز دیوونه شدی؟، کارای اشتباهه هزار سال پیشت یادت اومده و دیواره کوتاه تر از من پیدا نکردی؟

اعصابش خراب شده بود و حالا نمی‌تونست مثله همیشه آروم برخورد کنه ، راست می‌گفتن که آدم تا یه حدی تحمل میکنه و از یه جا به بعد خسته میشه، پس با غمه بیشتری که بهش دست داد ، از لای دندون های چفت شدش لب زد: من چه گناهی دارم،ها؟ مگه من بهت گفته بودم بچه بزا، یه شب خودت و همون بابام از سره هوس و هر کوفته دیگه که بهش عشق میگید باعثه به وجود اومدن من شدید
اولین قطره اشکش برخلاف تمام مقاومتش روی گونه هاش سرازیر شد و با درد لب زد:آخه مگه مجبور بودی؟

بی اختیار اشک های بیشتری از چشم هاش جاری شد و با وجوده حرف های مادرش که تنها شامله فحش و چیزای دیگه می‌شد بی توجه داد زد: فکر کردی از اینکه به این دنیای آشغال پا گذاشتم راضیم؟ فکر کردی خیلی خوشحالم که توی شرایطه سخت و گوهی که برام فراهم کردی زندگی کردم؟ فکر کردی خیلی زندگیم گل و بلبل بوده که سپاسگذار باشم؟
صداش رو بالاتر برد و با درد لب زد: من توی تاریکیم! از اول زندگیم همینطور بود...من همونیم که توی این آسمان بزرگ حتی یه ستاره نداره، من همونیم که همیشه بهش سرکوفته بچه های مردم و میزدی، همونیم که آرزوهای خودت رو بهش تحمیل کردی...‌‌

🤍♠️𝓜𝔂 𝓝𝓪𝓶𝓮🤍♠️Where stories live. Discover now