تمام محیط اطرافش سفید بود ، دیوارهای سفید ، تخته سفید و حتی لباس هایی به رنگ سفید
مردی با روپوش سفید با صدا کردنش توجهش رو جلب کرد : ۵۰۶؟ حواست کجاست ، نگاهت به تابلو باشه
همونطور که به تصاویر نامفهومی از اندام انسان خیره شده بود به حرف های معلمش گوش داد: انسان موجودی پیچیده و خاصه ، درسته بخش هایی از بدن ما شبیه به حیواناته ولی چیزی که ما رو نسبت به اونها خاص میکنه ویژگی عقل و قدرت انتخابه ماست، البته که خودمون رو نمیتونیم کاملا کنترل کنیم مثلا بدنمون ويژگي هم ایستایی داره ، یعنی اینکه خودش فعالیت های مختلفش رو بصورت خودکار انجام میده، درحالی که ما مثلا میتونیم آزادنه تصمیم بگیریم که چه کاری رو انجام بدیم ، حتی اگه از این موضوع باخبر نباشیم
همونطور که عینکش رو به عقب هل میداد، تصاویر رو پشت سر هم کنار زد و بار رسیدن به تصاویر خاصی ، هر کدوم رو به نوبت توضیح میداد: نقاط حساسی که خیلی باید راجع بهشون بدونید مغز و قلبه ، مغز درواقع همه چیزی هست که ما هستیم، مثله یه پادشاه میمونه که اگه دستوری نده هیچ کاری انجام نمیشه، به همه چیز نظارت میکنه و همیشه فعاله حتی زمان خواب ، قلب هم دائما با پمپاژ خون و رسوندش به اندام های بدن باعث اکسیژن رسوندن به سلول هامون میشه ، بنابراین مهم ترین نقاط بدنن که با ضربه گلوله یا از کار افتادنشون،فرد به سرعت میمیره
پسر بچه با تعجب به معلمش خیره شد و دستش رو بلند کرد تا سوالی بپرسه: قلبمونم کجاست؟
مرد به لحنش خندید ، رفت و جلوی پسر بچه زانو زد و با لبخند به چشمان زیبای پسر نگاه کرد
دست پسر رو به آرومی به طرف چپ سینه خودش هدایت کرد و اون ناحیه خاص رو فشرد: اینجاست ، حسش میکنی ؟
۵۰۶ با حس ضربان قلب مرد شگفت زده دستش رو بیشتر به روپوش سفید مرد فشرد و زمزمه کرد : خیلی تند میزنه....
مرد لبخند عمیق تری به روی پسر پاشید و اینبار دستش رو به طرف قفسه سینه خودش هدایت کرد و گفت : تو هم اینجا یدونشو داری، مراقبش باش ۵۰۶
............با تکونی که به شونش خورد از خواب پرید و طی یه واکنش غیرارادی دستی که شونش رو گرفته بود ، چنگ زد و فشرد
با دیدن قیافه مچاله شده زن مهماندار به سرعت دستش رو رها کرد و معذرت خواست
مهماندار با تکون دست سالمش نشون داد چیزی نیست و آهسته گفت: متاسفم، خیلی صداتون کردم ولی گویا خوابتون اینقدر عمیق بود که بیدار نشدید پس مجبور شدم تکونتون بدم
با نگاهی به اطرافش و دیدن افرادی که مشغول خروج از هواپیما بودن ، فهمید که به مقصد رسیدن پس باز از مهمانداری که با تعجب بهش خیره شده بود و همچنان دست آسیب دیدش رو میفشرد، معذرت خواست
به سرعت کیفش رو برداشت و با چک کردن ساعت مچیش خودش هم با فهمیدن اینکه چندین ساعت رو کاملا خواب بوده تعجب کرد
بلاخره رسیده بود ، با ورود به فضای فرودگاه اینچئون با درآوردن گوشیش از جیبش همونطور که ایمیل هاش رو چک میکرد به سمت خروجی حرکت کرد تا به خیابون برسه و تاکسی بگیره
به خوبی نگاه خیره مردم رو حس میکرد پس کلاه هودیش رو بیشتر روی سرش کشید و قدم هاش رو سریعتر برداشت تا از اون فضای خفه بیرون بره
با رسیدن به محیط آزاد لحضه ای ایستاد و هوای تازه رو عمیقا نفس کشید ، اخم کمرنگی روی صورتش با یادآوری خاطرات قدیمی گذشته شکل گرفت
واقعا احساسی رو درونش حس نمیکرد و اون اخم ناشی از تمرکزش بر این موضوع بود ،تنها خلأ ژرفی بود که هر لحضه اون رو درون خودش فرو میبرد، باز هم با زدن نقاب بی تفاوتی به صورتش و ایستادن ماشینی جلوی پاش به احتمالا همکار و همخونه جدیدش که منتظر نگاهش میکرد خیره شد
مرد همونطور که از ماشین پیاده میشد ماشین رو دور زد و با احترام سمتش خم شد :
کیم تهیونگ هستم قربان ، خیلی خوشحالم که قراره شما رو در طول ماموریت همراهی کنم ، بزارید کمکتون کنم
بکهیون هم متقابلا با گرفتن دستش تکخندی از هول بودن مرد زد و گفت : لازم نیست اینقدر خشک و رسمی باشی، بهرحال قراره مدتی با هم باشیم، بکهیون صدام کن
تهیونگ همونطور که کیفش رو میگرفت و کمکش میکرد سوار ماشین بشه زمزمه کرد : بله رئیس، سرش رو تکونی داد: یعنی بکهیون
بک هم متقابلا سری تکون داد و به تهیونگ نگاه کرد ، فکر کرد چقدر بامزس ، موهای صورتی جیغ، بلوز سفید گشاد و شلواری که نشون میداد چقدر سریع لباس هاش رو عوض کرده ، حس خودمونی رو بهش ناخودآگاه القا کرد
حتی وقتی سوار ماشین شد و سعی میکرد زیر چشمی بهش نگاه کنه ، دوست داشت لپش رو بگیره و بکشه تا احساساتش رو تخلیه کنه
همونطور که به خیابون های اطراف از پشت پنجره ماشین نگاه میکرد شروع به پرسیدن سوالاتش کرد : چند وقته اینجایی؟
تهیونگ همونطور که حالت بدنش رو اصلاح میکرد شروع به صحبت کرد : تقریبا ۵ ماهه که اینجا مستقر شدم و تونستم به عنوان یکی از کارآموزای نیروهای جدید خانواده آموزش ببینم ولی متأسفانه فقط در همین حد که پیداشون کنم و راه نفوذی پیدا کنم پیش رفتم چون به شدت شرایط سخت شده و بعد از داستانی که اتفاق افتاد یعنی همون کشته شدن پدرخوانده سابق و اومدن رئیس جدید همه چیز متوقف شده بود ولی چند روزه دیگه قراره گزینش صورت بگیره و این وقفه یه ماهی طول کشیده بود...
بک هومی کرد و گفت : گزینش چجوری صورت میگیره؟
تهیونگ:باید صبر کرد و دید ، شنیدم که همه چیز رو قراره تغییر بدن ، قبلا گزینش از بین برندگان مسابقات بوکس زیرزمینی صورت میگرفت ولی حالا مشخص نیست
_: جالبه ،قوانین خاصی هم داره؟
با تکخند تهیونگ بلاخره توجهش بهش جلب شد و به سمتش برگشت: هیچ چیز ، در واقع چیزی که خطرناکش میکنه آزاد بودنشه ، هدف اینه که برای برنده شدن دست به هر کاری بزنی در ظاهر اسمش بوکسه و در واقع یه پوششه، یه رینگ بوکس که با قفس پوشیده میشه، یه گله آدم رو توش میندازن و در آخر کسی که باقی میمونه جذب میشه ، هدف انعطاف ، قدرت بدنی ، هوش جمعی و خشونته کنترل شدست
در واقع کسی با این ویژگی هاست که باقی میمونه و میتونه بخشی از گروه باشه
بک سرگرم شده به نیمرخ تهیونگ نگاه کرد و هیجان زده آخرین سؤالش رو پرسید : وقتش کیه ؟
تهیونگ همونطور که ماشین رو متوقف میکرد ، نگاه بکهیون رو با نگاهش شکار کرد و لب زد : از فردابا پیاده شدن از ماشین، با گام هایی بلند به سمت خونه جدیدشون حرکت کردند
.
.
.
.
به نفس نفس افتاده بود و قفسه سینش به شدت حرکت میکرد، همونطور که لباسش در اثر تعریق زیاد به پوست بدنش چسبیده بود و عضلات شش تکه بدنش رو به خوبی نشون میداد با خیزی که به سمت حریف برداشت با قدرتمندترین ضربه مشتی که به چونه حریف وارد کرد دو قدم رو از شدت ضربه وارده به عقب تلو خورد
حریفش که محافظ دهانش بر اثر ضربه از دهنش بیرون پریده بود ، نقش بر زمین شد
در این حین جونکوک که تیشرت مشکی به همراه گرمکن ورزشی یک رنگ به پا داشت از گوشه رینگ به سمت چانیول حرکت کرد و حوله سفید رنگی که به دست داشت رو به طرفش گرفت
چانیول همونطور که حوله رو روی موهاش مینداخت از رینگ بیرون رفت و روی صندلی استراحت کنار تشک نشست
عضلات پاهاش با بیرون افتادن از شرت ورزشیش نمای جالبی رو به ظاهر جذابش داده بود
کوک که بالای سر چانیول ایستاده بود اینبار بطری آبی به دستش داد و همونطور که به طرف مرد زخمی که هنوز توی حالت قبلیش بود و بنظر بیهوش شده بود نگاه میکرد،زمزمه کرد: خیلی زیاده روی کردی...
چانیول آبی که مزه کرده بود رو به طرفی تف کرد و در جواب بیتفاوت متقابلا به جایی که کوک نگاه میکرد ، نیم نگاهی انداخت: اگه از حال نمیرفت بلای بدتری سرش میومد
در همون حین بلند شد تا به سمت رختکن بره ،کوک هم چیزی نگفت و پشت سرش شروع به حرکت کرد همونطور که هر دو به طرف رختکن حرکت میکردند چانیول یهو با یادآوری مسئلهای ایستاد و به طرف کوک برگشت: مقدمات فردا رو آماده کردی ؟
کوک که اینبار عینکی به چشم نداشت همونطور که روبروی مرد بزرگتر ایستاده بود نفسی گرفت و جوری که انگار تا الان منتظر همین سوال بود، شروع به صحبت کرد : لوکیشن رو تعیین کردیم و از قبل همه جا رو آماده کردیم ، فردا قراره کارآموزها بهمراه علاقمندا اونجا جمع بشن و شرایط رو بدونن، همونطور که دستور دادی و با توجه به زیاد بودن داوطلبا قرار شده طی سه روز گزینش از بین بهترین ها صورت بگیره تا گروه جدید مشخص بشه
_: مشخصات افرادی که قراره شرکت کنن رو فردا آماده کن و روز دوم مطمئن شو بهترین ها قراره برای روز آخر مسابقه بدن
همونطور که نیشخند منظور داری به لب داشت نگاه آخری به کوک انداخت: نمیخوام کسی این سه روز مزاحم نمایشمون بشه
کوک متوجه منظورش شد و در جواب تنها باشه ضعیفی رو به زبون آورد
با ورود چانیول به رختکن ، راهشون از هم جدا شد و کوک به سمت خروجی حرکت کرد تا زودتر سوار ون مشکی رنگ بشهبا فکر به اتفاقات پیش رو تنها سرش رو از هجوم افکار دیوانه واری که به ذهنش وارد میشدن تکون داد
با بالا آوردن سرش و خوردن اشعه های تیز نور خورشید که به چشمش برخورد ، پلک هاش رو از هجوم نور بست و بعد از مدتی که چشم هاش به نور عادت کردند، به غروب آفتاب نگاه کردکمی خسته بود و وجودش تمنای استراحت میکرد ، ولی این اجازه رو به خودش نمیداد، نه حالا که قرار بود به نقطه امنی برسن
کوک همیشه غافل بود ، غافل از سراشیب زندگی، غافل از اینکه تا زمانی که نفسی برای زندگی کردن داریم محکوم به ادامه دادنیم
شاید تنها اون هم در تاریکی عمیقی فرو رفته بود و به روزنه ای از نور برای ادامه دادن نیاز داشت
حالا به آینده ای نامشخص فکر میکرد و از نامعلوم بودنش کلافه بود
همه چیز تازه داشت شروع میشد و صفحه سفید به تدریج با سیاهی کلمات عجین میشد
زمان به سختی میگذشت و امروز برای تموم شدن زیادی زود بود.
.
.
.
.
پارت کوتاه با آپ زود یا پارت بلند با آپ دیر ؟
CITEȘTI
🤍♠️𝓜𝔂 𝓝𝓪𝓶𝓮🤍♠️
Fanfiction"نام من" ۵۰۶ معروف به ربات و ماشین آدم کش سازمان کا.گ.ب روسیه، فردی بود که هیچی از احساسات نمیدونست مثله همیشه ،توی ماموریتش بهش یه اسم جدید دادن، اینبار باید نقش بیون بکهیون رو بازی میکرد ولی چی میشه اگه این اسم همه چیزو عوض کنه و بکهیون با شنی...