خیلی وقتها آدم ها سعی میکنن از بقیه دوری کنن و تنها باشن، اما همیشه ممکنه چیزی مانعشون بشه.
حسی درونی اونها رو به ارتباط به دیگران سوق میده....
چون ما آدم ها موجودات اجتماعی هستیم و بدون ارتباط با دیگران، حتما از بین خواهیم رفت
شاید این دلیلش بود...
شاید همین باعث شده بود که با وجود حس بد و بدبینی که نسبت به بچه های دیگه داشت ، باز هم به بعضیاشون خیره بشه و در تمنای ارتباط باهاشون حسرت بخوره
راستش...اون شروع کننده ارتباط هاش و حتی دوستی هاش نبود
تو اون سن به هیچ وجه شجاعت این کار رو نداشت و اونقدر درونگرا و جامعه گریز شده بود که حتی نمیتونست به صورت بقیه و به چشم هاشون خیره بشه، چه برسه به اینکه قدمی به سمتشون برداره و بخواد بحثی رو باز کنه!
ولی یکی از همین روزا...یکی از همین روزایی که کاملا خودش رو تنها میدید و دیگه امیدی برای داشتن یک دوست هم نداشت، کسی به سراغش اومد
کسی که در ذهنش بهش لقب یک دوستِ واقعی رو داده بود..."فلش بک"
۵۰۶ بعد از اتفاق بدی که براش افتاده بود و توسط بچه های دیگه و توی حیاط آزار دیده بود، دیگه به تماشای بازیشون و نگاه های حسرت وارش خاتمه داده بود
به خودش قول داده بود که دیگه به دست کسی بهانه ای برای آزار دادنش نده و فهمیده بود که تمام شانسش برای پیدا کردن دوست با کتک کاری که کرده بود بر باد رفته و حالا همه دیگه دشمنش شده بودنبنابراین حالا...
توی تنها مکان امنش و بی هیچ مزاحمی، توی کتابخونه در حالِ مطالعه بود
درسته..،کتاب هاش دوست هاش بودن و مثلِ هر کسه دیگه ای شیفته رمان ها بود
طبیعیه که برای یه نوجوان به سنِ اون، کتابای خشک تاریخی و فلسفی و... خسته کننده باشن
به همین خاطر توی دنیای فانتزی هاش غرق شده بود، جایی بهتر از این جهنمی که درش گیر افتاده بود...
درواقع همون نقشه تمام ما آدمها که فرار از حقیقتِ تلخ و پناه بردن به دروغ های شیرینه...
۵۰۶ هم بالاخره "فعلا" یه آدم بود و از بقیه مستثنی نبود
پس عاشق کتاب هایی بود که شخصیت اصلی داستان جنگجو بود و تونسته بود از پس مشکلات خودش و بقیه دربیاد و تبدیل به قهرمان قصه خودش بشه
داستان هایی که همیشه خوبی بر بدی پیروز میشد و قهرمان ما به رستگاری میرسید
خیلی زود متوجه تناقض های زیاد این داستان ها و دنیای واقعی شده بود
شاید دلیل وجودِ چنین داستان هایی ، همون فرار از دنیای واقعی و تلخی هاش بود
شاید نویسنده این داستان ها هم انسان هایی بودن که خسته شده بودن و به دنبال خلق دنیای بهتری، بهتر از دنیای واقعی بودن
ولی مرز رویا و واقعیت به اندازه یک مو بود
حتی هزار بار خوندن این داستان ها هم نمیتونست تجربیات تلخش رو لاپوشونی کنه
بنابراین و برای کم کردن بارِ سختی هاش ، سعی کرد از تمام اشتباهاتش، غم هاش و بلاهای زیادی که آدم های دیگه به سرش آورده بودن ، درس های بزرگی بگیره
تا حداقل کمی این رنج رو قابل تحمل تر از چیزی که هست کنه..
BINABASA MO ANG
🤍♠️𝓜𝔂 𝓝𝓪𝓶𝓮🤍♠️
Fanfiction"نام من" ۵۰۶ معروف به ربات و ماشین آدم کش سازمان کا.گ.ب روسیه، فردی بود که هیچی از احساسات نمیدونست مثله همیشه ،توی ماموریتش بهش یه اسم جدید دادن، اینبار باید نقش بیون بکهیون رو بازی میکرد ولی چی میشه اگه این اسم همه چیزو عوض کنه و بکهیون با شنی...