مدتی میشد که خوندن اون دفترچه رو تموم کرده بود و حالا با قلبی شکسته مشغول گرفتنه یک تصمیم بزرگ بود
تصمیمی که بیشتر شبیه به یک فداکاری بزرگ برای اولگا بوداینکه حقیقت رو افشا کنه یا نه
حقیقت تلخی که خودش هم بعد از سال ها و به زور متوجهش شده بود
حقیقتی که آرزو میکرد سراسرش یه دروغ بزرگ باشه، یه انتقام کوچولوی کائنات از اولگا به خاطره کارهایی که کرده بودولی متاسفانه نمیتونست هیچ چیز رو انکار کنه
وقتی که تمام اون سند و مدارک رو میدید نمیتونست بگه که همه چیز دروغه
وقتی به دستخط دوست قدیمیش نگاه میکرد، عذاب وجدانی سراسره وجودش رو در برمیگرفت
وقتی که میفهمید تمام این سال ها بخاطر هیچ و پوچ بهش نفرت الکی ورزیدهمگه از یه آدم مرده هم میشه متنفر شد و بهش نفرت ورزید؟
وقتی که دیگه وجود نداشت تا تاوانی بده یا از خودش حداقل دفاع کنه؟
چطور میشه همینجوری برید و دوخت و قضاوت نادرست کرد؟
راستی که ما آدم ها خودمون رو چی فرض کرده بودیم؟فکر میکردیم خدا هستیم و تا ابد قراره زندگی کنیم؟
وقتی که یه تیکه بی ارزش گوشت و استخون بودیم
وقتی که نفسمون اگه برای یک ثانیه بیشتر قطع بشه ،قراره بمیریم!
بی توجه به زمان تنها به این فکر میکردیم که وقت داریم، که هیچ چیز قرار نیست تغییر کنه
غافل از اینکه ذات طبیعت ظالم بود و همه چیز میگذشتهمه چیز به تلخی میگذشت و ما زمانی به خودمون میومدیم که به دست های چروک شده و جسم ناتوانمون خیره میشدیم
وقتی که شاید برای جبران همه چیز دیر بود
مثله حالا که اولگا هم داشت همین اتفاق رو تجربه میکردبرای همه چیز دیر بود!
برای پشیمونی یا جبران خیلی دیر شده بود
جوری که باز هم دو دل میونه هزارمین دوراهی زندگیش مونده بود
اینکه به راه بی رحمانش ادامه بده و مثل قبل و یه آدم سنگدل به زندگیش ادامه بده یا...
یا اینکه برای اولین بار و بخاطره پونصد و شیش هم که شده دست به افشای حقیقت و جبران بزنهمسیر اول آسون بود و ذهن اولگا بهش تلقین میکرد که مثله همیشه انتخابش کنه
اما قلبش....قلبش چهره ۵۰۶ رو یادآوری میکرد و باعث میشد که اون حسه مادرانه لعنتی دوباره و دوباره به قلبش چنگ محکمی بندازه و همین سستش میکردهمین حسه قوی که بدتر از عشق ذهن اولگا رو به بازی گرفته بود مجابش میکرد برای اولین بار تصمیم جدیدی بگیره
به هر حال اون فکر میکرد که تصمیم قبلیش و راهی که برای زندگیش انتخاب کرده بود اشتباه از آب دراومده بود و همین باعث میشد که بخواد یه تصمیم جدید و درست بگیرهولی اون چیزی برای از دست دادن نداشت جز ۵۰۶!
تنها اون پسره عزیز توی زندگی سراسر تنهایی اولگا باقی مونده بود و تمام این سال ها بخاطره اون و چنگ زدن بهش بود که احساس تنهایی نکرده بود،از اینکه با گفتن حقیقت تنها آدم زندگیش هم بهش پشت کنه و تنهاش بزاره وحشت میکرد
![](https://img.wattpad.com/cover/348791754-288-k12421.jpg)
YOU ARE READING
𝓜𝔂 𝓝𝓪𝓶𝓮
Fanfiction"نام من"(تمام شده) ۵۰۶ معروف به ربات و ماشین آدم کش سازمان کا.گ.ب روسیه، فردی بود که هیچی از احساسات نمیدونست مثله همیشه ،توی ماموریتش بهش یه اسم جدید دادن، اینبار باید نقش بیون بکهیون رو بازی میکرد ولی چی میشه اگه این اسم همه چیزو عوض کنه و بکه...