"رُزهای آبی"

72 13 3
                                    

قبل از فروپاشی جماهیر شوروی سابق، این کشور خیلی قدرتمند بود و پر از رؤیاهای بزرگ
اتحاد جماهیر شوروی یه زمانی اونقدر پهناور و بزرگ بود و در حال گسترش، که تصور میکردی قراره یه روزی بتونه حتی یه قاره رو فتح کنه
ولی کی فکرشو می‌کرد؟
کشوری با اون همه قدرت و بزرگی، یه روزی از هم فروبپاشه و با فروپاشیش خیلی کوچک تر از وسعت قبلیش بشه  و منجر بشه کشورهای جدیدی از خاکش به وجود بیاد؟
شاید تقریبا هیچکس
شاید هنوزم این دنیا سوپرایز های بزرگه خودش رو نگه داشته، شاید چیزی که ما فکر میکردیم کاملا غلط بود، شاید اون غولی که ما تو ذهنمون ساخته بودیم در واقع فقط یه کالبده پوچ از نیستی بود...
این داستانه تلخه خیلی از امپراطوری هاست..‌
انگار که ورق برگشته باشه و ناگزیر و مجبور به ترک کردن باشی، ترک چیزی که زمانی به اون افتخار میکردی
ترک چیزی که زمانی بهش ایمان داشتی، زمانی عاشقش بودی و حتی به جایی رسیده بودی که در  اون زمان حاضر بودی سَر جونت براش قمار کنی
سوال اینجاست که ارزشش رو داشت؟ میدونی که از نظر خیلیا ممکنه اون ارزشی که برای اون چیز داشتی،مسخره باشه و نفهمنت؟ با اینحال بازم به راهی که انتخاب کردی ادامه می‌دی؟
ممکنه بگی آره، همین برام قابل پیش‌بینیه،  کسی که راهش رو انتخاب کرده باشه رو نمیشه عوض کرد، درواقع اگه جواب نه بود ممکن بود تعجب کنم
ما آدم‌ها به سختی تغییر می‌کرديم و خیلی وقتها در برابرش مقاومت می‌کرديم
چرا؟
تصور کن مدتهاست یطور فکر میکنی و به یه چیز ایمان داری ، "مدتهاست"...
حالا یه روز اومده و از خوابه زمستونی بیدار شدی و بالاخره فهمیدی که همه چیزی که بهش باور و ایمان داشتی، دروغ بوده، غیرواقعی و پوچ
انگار که تازه به این مسئله آگاه شده باشی
حالا چی؟
قطعا تو هم زمانی از خیلی از حقیقت ها فرومیپاشی
ولی با تمام اینها این مهمه که از میون اون همه خرابی و از پَسه شکستگی های درونیت ، بذر ضعیف و کوچکی از تغییر و امید روئیده بشه
اون زمانه که میتونی امید داشته باشی که قدرت یک شروع جدید رو داری ، حتی اگه ناقص باشه....
اولگا اینطوری بود و به همین خاطر ادامه می‌داد،  چون از بین تمام شکستگی هاش هنوز بذرهای کوچکی از امید داشت

با اینحال ،تاریخ میتونه هم افتخار آمیز و مثبت باشه هم ناامیدکننده و تلخ، اما چیزی که باید از اون درس و عبرت گرفت، همین "بی‌تفاوت" بودنه
تاریخ خیلی درس ها داره ، اعتماد نکردن به دوست و دشمن، فریب نخوردن و حتی گاهی خیانت کردن..‌.
اما وقتی بعد از سالها شروع به خوندنش و اتفاق هایی که افتاده میکنی ، میتونی بی تفاوت و بی طرف باشی و با این دیده که از خوندنش ممکنه لذت ببری و درس بگیری..
درسی مثله "چطور زندگی کردن"...
اگه دائم در گذشته به سر ببریم و فکر این باشیم که ای کاش می‌شد همچین کاری رو انجام نمی‌دادم...
متاسفم ولی هیچ چیز تغییر نمیکنه
واقعا ای کاش که می‌شد به تاریخ سفر کرد و خیلی چیزها رو درست کرد، ولی می‌دونید چیه؟
حتی اگه اینطور هم بود درس ها و چیزهایی که الان میدونستیم و یاد گرفتیم رو نمی‌فهمیدیم
و زندگی یعنی فهمیدن تمام اینها، تمام چیزهایی که تا حالا یاد گرفتی و "تجربه" کردی
اگه زندگی مثله داستان ها بود و پایان خوشی داشت پس دیگه دلیلی برای عوض کردنه راه و مسیرمون نبود...
چه دلیلی داشت که این همه شکست بخوریم و خیلی وقتها پایان‌بندی داستانمون بد و تلخ باشه و ما مجبوره به عوض کردنه راهمون باشیم؟
اگر اینطور بود پس چرا دائماً در حاله اشتباه کردن و جواب پس دادن بودیم؟پس چرا اینجا یک صحنه داد و ستد بود که دائم چیزی رو از دست میدادی تا چیزه دیگری رو به دست بیاری؟
واقعیت اینه که زندگی اونقدر طولانی بود که میتونی هزاران قصه از دلش بیرون بیاری و هزاران نتیجه خوب و بد از انتخاب هات بگیری
برای هر کسی متفاوته..
و برای اولگا هم متفاوت بود، وقتی به گذشته نگاه می‌کرد از تعصبی که روی کشورش داشت و اتفاقی که براش افتاده بود عصبی و ناراحت می‌شد، حتی وقتی به روابطی که داشت و دائم در خیلی چیزها شکست خورده بود، نگاه می‌کرد، باز همین حس بهش دست می‌داد، یعنی حسه خشم و ناامیدی...
ولی کاری از دستش برنمیومد، پس حالا و با گذشت سال‌ها تمام اینها براش خاطراته محوی شده بودن که با یادآوریشون تنها لبخند خشکی لب هاش رو تزئین می‌کرد، چه خوب چه بد
فرقی نمی‌کرد
هر چقدر که آدم توی زندگیش جلوتر می‌رفت چیزهای زیادی یاد می‌گرفت و اولگا هم از این قضیه مستثنی نبود
سعی کرده بود به پونصد و شیشش تمام درس هایی که گرفته بود رو یاد بده تا زندگی خوبی داشته باشه ،  ولی افسوس که خیلی از درس ها رو نمیشه به کسی یاد داد و حتما باید برات تجربه بشن تا یادشون بگیری
اولگا این رو می‌دونست،  مثله تمام چیزهایی که از سر گذرونده بود
هر چروکی که صورتش رو در برگرفته بود حکایت از یک درس و یک تجربه داشت
حالا هم مثل همیشه همونطور که سیگارش رو گوشه لبش گذاشته بود  به انعکاس خودش روی شیشه میزه کارش خیره بود و در فکر فرو رفته بود
فکر به تمام این اتفاقات و البته نگرانی از بابته کسی که لقبه "پسرش" رو یدک می‌کشد، موضوعاتی بود که  تقریبا دو هفته ای می‌شد که تمام حواسش رو به خودش معطوف کرده بود
آخرین دود های حاصل از سیگارش رو بیرون داد و فیلترش رو در زیرسیگاری روی میزش خاموش کرد
خیره به آخرین دودی که در حال محو شدن بود از جاش بلند شد و با برداشتن شالش به طرفه در آهنین بزرگ اتاقش حرکت کرد
با باز کردن درب آهنی، از برخورد هوای سرد به پوستش لبخنده کوچکی زد
مهم نبود کجای دنیا باشه، هنوز هم چیزای کوچیکی مثله این باعث می‌شد که لحضه ای رو از دغدغه هاش فاصله بگیره
مدتی رو همونجا ایستاد و با تقه ای که به در خورد، به خشکی لب زد: بیا تو
مرده بادیگارد با وارد شدن به فضای تاریک اتاق ، قدمی به جلو گذاشت و نزدیک به درب آهنی ایستاد، بعد از سلام نظامی که کرد با لحن همیشگی اطلاع داد:‌اطلاعاتی که خواستید آمادست
با شنیدن این حرف اولگا دست هاش رو از روی میله فلزی که بهش تکیه داد بود فاصله داد و به طرف بادیگاردش حرکت کرد
با رسیدن بهش، فلشی که در دستش بود و با تأمل گرفت و پرسید: گزارش ۵۰۶ و دریافت کردید؟
_: بله خانم، دو روزه پيش دریافتش کردیم،  مثله همیشه
اولگا اینبار و با شنیدن این حرف ابرویی بالا داد: پس چرا هنوز به دست من نرسیدن؟
بادیگارد سری به دو طرف تکون داد: اطلاعی ندارم، حتما مشکلی پیش اومده
اولگا سری تکون داد و شال رو از روی شونش کنار زد،  فلش رو روی میزش قرار داد و به سمته بیرون حرکت کرد و حین راه رفتن بدون برگشتن به سمت باریگارد پشت سرش لب زد: آماده باشید
نیشخندی زد: باید به سازمان بریم
لحنه مثلا ناراحتی به خودش گرفت: فک کنم یکی هنوز درسشو یاد نگرفته
و بعد از اون شروع به خندیدن کرد
کمتر پیش میومد همچین اتفاقی براش بیفته، با گذشت سال‌ها و داشتن رئیسی مثله اولگا، افرادش یاد گرفته بودن که محتاط عمل کنن و تا حدالامکان اشتباهی نکنن
چون این قضیه به جونشون بستگی داشت!
"ترس"...حسی که باعث می‌شد همه کارها به درستی پیش بره ، شاید دلیل نگه داشتن اولگا به عنوان عضوی از سازمان به مدته سال‌ها، داشتن همین ویژگیش بود
در حقیقت اون هیچ رحمی نداشت و از اشتباه متنفر بود ، شاید یکی از علت هایی که ۵۰۶ رو استثنا می‌دید همین ویژگیش بود
یعنی "خطا" نکردن
بعد از رسیدن به سازمان و رد شدن از زیرزمینی و کانال های تو در تو به بخش مورد نظرش رسید و بدون در زدن، وارده بخش شد
کارمند ها به سرعت از سَر جاشون بلند شدن و به صورت رسمی صاف ایستادن، همگی سلام نظامی دادن
اولگا بی اهمیت به این موضوع، قدمی جلوتر گذاشت و دست هاش رو به پشت قلاب کرد: چند روزه پیش گزارشی از مامور ۵۰۶ به اینجا مخابره شده، میخوام بدونم چه کسی دریافتش کرده و چرا فوراً برای من ارسالش نکرده؟
بعد از مدتی زمزمه ضعیفی شنید که متوجهش نشد،
مدتی منتظر موند و اینبار با صدای بلندی فریاد زد: گفتم کی مسؤل این اتفاقه؟
فرده تازه وارد قدمی به جلو گذاشت و خیره به رو به روش ایستاد، با لحنی متزلزل لب زد: من خانم
اولگا با دیدن کسی که نمیشناختش،  نیشخندی به حدسیاتش زد و به طرفش حرکت کرد، حالا اون هم رو به روی مرد ایستاده بود، به آرومی سوال قبلیش رو پرسید و متنفر از بازگو کردن کلماتش بود: به چه علت گزارش مامورم رو برام نفرستادی، سرباز؟
مرد به سختی آب دهنش رو قورت داد و لب زد: ببخشید ولی رئيس گفتن اطلاعات ۵۰۶ رو تحته "هیچ" شرایطی براتون نفرستم
اولگا سری تکون داد و هومی کرد، چقدر جرئت داشت که روی کلماتش تاکید می‌کرد،  همین باعث شد عصبانی بشه ، آروم لب زد: که اینطور...
انگار آرامشه قبل از طوفان بود...
ناگهان و طی یک حرکته انتحاری به پای مرد ضربه زد و با افتادنش روی زانوهاش ، کلتی که همیشه همراهش بود رو لمس کرد و با گرفتن موهای مرد با قسمته قبضه تفنگ به سرش ضربه محکمی وارد کرد،
عصبی لب زد: این برای این بود که هیچ اطلاعه کلی بهم ندادی و تا اینجا کشوندیم
ضربه دیگه ای وارد کرد و باعث شد خون بیشتری از بینی مرد جاری شه: و اینم برای اینکه بدونی "رئيس" کیه!
دستش رو از موهای مرد بیرون کشید و باعث شد با بی تعادلی که ناشی از ضربه های وارده بود به سمتی سقوط کنه
بی اهمیت به وضعیتش،  از اتاق بیرون رفت و به سمت دربه خروجی حرکت کرد، با خودش فکر کرد: اون پیره خرفت، باید می‌فهمید این اتفاق هم زیره سره اونه
زیر لب لعنتی گفت و سرعت قدم هاش رو بیشتر از قبل کرد: باید فکری می‌کرد ولی قبل از اون باید به ملاقاته اون پیرمرده لجن میرفت و از نقشه هاش باخبر می‌شد
دست هاش رو مشت کرد و به سمت ماشینش قدم تند کرد
اون مردک حرومزاده...
برای کشتنش صبری نداشت و آرزو می‌کرد میتونست خرخرش رو بجوعه
خیلی وقت بود که ازش کینه داشت، بخاطر تمامه کارهایی که کرده بود و ضربه هایی که به سازمان زده بود ، تا همین لحضه هم منتظر فرصتی برای جبران بود ، برای جبران تمام کارهایی که در حق خودش و افرادی که "دوستشون" داشت کرده بود
می‌دونست که آخرش قراره این آتش انتقام جوری از لای خاکسترهاش زبانه بکشه که همه چیز رو خراب کنه
خودشم هم آرزو می‌کرد جرقه این اتفاق حالا حالاها اتفاق نیفته ، چون مطمئن بود که حتی خودشم نمیتونه جلوش رو بگیره
درست مثله یک آتش فشان نیمه فعال شده بود که ممکن بود روزی در حالی که خودش در حاله فروپاشی و ناامیدیه، خیلی چیزهای دیگه رو هم نابود کنه

🤍♠️𝓜𝔂 𝓝𝓪𝓶𝓮🤍♠️Où les histoires vivent. Découvrez maintenant