"انتخاب"

53 8 5
                                    

۲۸ اکتبر ۲۰۱۶
۱۴:۳۰
اداره اطلاعات و امنیت کشور(بخش مخفی)_روسیه
.
همه جا تاریک بود...
مدتها بود که نمی تونست چیزی ببینه و پارچه سیاه رنگی که روی صورتش بود،نفس کشیدن رو براش سخت تر کرده بود
دخترک دست و پاهای عرق کرده بسته شده به صندلیش رو برای رهایی از وضعیتی که داشت، به هم می‌مالید
اما طنابه ضمختی که به دست و پاهاش بسته شده بود، تنها دست های عرق کردش رو زخمی تر از قبل می‌کرد و خراش های تازه ای به جا می‌گذاشت
با استرس لب های خشک شدش رو از سره عادت به هم و با دندون فشار داد و باعث زخمی شدنه سطحی لبه پایینش شد
قبل از گرفتار شدن در این وضعیتی که داشت، خیلی ناگهانی توسط دو نفر و دقیقا در فاصله چند قدمی خروجی این مکان بود که ناگهانی و به سرعت برگردوند شده بود...
تقلا ها و فریادهاش نه تنها هیچ تاثیری نداشتند، بلکه بدتر باعث شده بود که با ضربه ای که به سرش وارد شده بود،بیهوش بشه
و حالا که بیدار شده بود،خودش رو در چنین وضعیتی پیدا کرده بود
با فکر به تمام اینها، از حسه استرس و ناامیدی که هر لحضه بیشتر از قبل احاطش کرده بود، با بغض آب دهنه جمع شدش رو قورت داد
در همین زمان بود که صدایی باعث شد از افکاری که داشت باهاشون دست و پنجه نرم می‌کرد،بیرون کشیده بشه و تمام حواسش به صدای قدم های افرادی که به جایی که قرار داشت وارد می‌شدند، جمع بشه.

طولی نکشید که پارچه سیاه رنگی که روی سرش بود با سرعت و خشونت کنار رفت، مدتی چشم هاش رو بخاطره شدته نوری که فضا و چشماش رو پر کرده بود ، بست
بعد از اون و زمانی که چشم ها رو به آرومی باز کرد،با دیدنه اولین تصویری که جلوی چشم هاش نقش بست...
آرزو کرد که ای کاش بمیره

فرمانده میانسال روس با چشم های نافذش و صورته بی حالتش، با لذتی درونی، یک پاش رو روی پای دیگش انداخت و دست هاش رو به هم قلاب کرد

پرستوی کوچک رو به روش، از همه جا بی خبر و با چشم های بسته داشت به دور و برش نگاه می‌کرد‌.
چرا وقتی چیزی نمی‌دید، بیهوده چنین کاری می‌کرد؟

بی صبرانه نسبت به واکنش موجودی که اینبار به سمت خودش برگشته بود و خیره نگاهش میکرد، یکی از دست هاش رو به سمتش گرفت و با علامت دستش دو نفری که کناره دختر ایستاده بودند، پارچه رو از صورتش کنار زدند

بعد از باز شدنه چشم های دخترک و خیره شدن به مرده رو به روش، وحشت زده تر از زمانی که چیزی نمی‌دید،کمرش رو به صندلی فشرد و فریادش پشته چسبی که به سرعت به لب هاش چسبیده شد، خفه شد

بعد از مدتی و دیدن بی نتیجه بودن تمام تقلاهاش،تسلیم شده تنها به مردی که به سردی و بی هیچ واکنشی به رفتارش خیره شده بود، نگاه کرد
همه چیز تموم شده بود و هیچ راه فراری نبود...
حداقل نه از شیطان زنده رو به روش..
با این فکر ناامید پلک هاش رو به هم کوبید و با این کار قطره های جمع شده اشک ، از روی گونه هاش به پایین سرازیر شدن

🤍♠️𝓜𝔂 𝓝𝓪𝓶𝓮🤍♠️Onde histórias criam vida. Descubra agora