"فلش بک"
چند ساعت قبل از اتفاقات حال:
.
همش توی خودش بود و به راه رفتنش ادامه میداد
نمیدونست مقصدش کجاست یا اصلا داره کجا میره ، فقط اجازه داده بود پاهاش حرکت کنن و قدم هاش اون رو به هر جا که میخوان ببرن...شاید حالش خیلی بد بود که متوجه اطرافش نمیشد
متوجه تارهای رقصان موهاش که روی شونه هاش حرکت میکردن یا حتی کیفی که توی دست هاش تکون های شدیدی میخورد،نمیشد
آره شاید فقط فکر میکرد...
فکر میکرد چقدر احمق بوده یا چقدر ساده لوح بوده و یا چقدر خودش رو گول زده....به تمام این ها فکر میکرد و درونش پر شده بود از حس یأس و ناامیدی...
پر شده بود از سرزنش و تازیانه افکاره پریشون و پیشمونش...
پر از همین فکرها بود و بالاخره به قدم زدنه بی پایانش خاتمه دادسرش رو بالا گرفت و به سر دره اداره پلیس سئول خیره شد و با وزیدنه باده سردی ، شال گردنش رو بیشتر دوره گردنش پیچید تا از سرما خوردنش جلوگیری کنه
اون فکرهاش رو کرده بود...
و تصمیمش رو گرفته بود...
برای اون انتقام گرفتن و بی جواب نزاشتنه کارهای بقیه ارزشمند تر از هر چیزی بود
پس انتقام رو انتخاب کرد و حالا با عضم راسخی به سمته دره ورودی اداره قدم برداشت
با هر قدم تصمیمش رو مرور میکرد و مصمم تر از هر دفعه ای گام هاش رو به سمته دفتره پدرش برمیداشتحالا احساسات هواسا دُژم گونه بود
چندین حس متفاوت بود و اولگا در مواجه باهاشون حالتی خنثی داشت
هم خشمگین بود و هم ناراحت و هم شکسته بود و هم در آستانه مرگ...
همه این ها جمع شده بودن و تبدیل به بغض خاموش شده توی گلوش شدن که به سختی سعی در قورت دادنش داشت
با همین حال و وضع داغون و بدش بود که با یک دستش دستگیره در رو گرفت و با دسته دیگش دسته کیف توی دست هاش رو فشرد...
به محض باز کردنه در و صدایی که توی اتاق پیچید، پدرش سرش رو از پرونده های زیره دستش بالا آورد و عینکه مطالعش که برای نزدیک بینی بود رو از صورتش فاصله دادرئیس پلیس خیلی متعجب بود
و علتش این بود که دختره همیشه شاد و شنگولش رو برای اولین بار اینقدر افسرده و بیحال میدید
در حدی که هواسا نور و شادابی صورتش رو از دست داده بود و جاش رو به تن رنجور و صورته بی روح داده بود
با فهمیدنه تمام این ها بود که از روی صندلیش بلند شد و با نگرانی به طرفه تک دختره عزیزش حرکت کردبا رسیدن بهش صورتش رو قاب دست هاش گرفت و از فاصله نزدیک به قیافش خیره شد و به آرومی زمزمه کرد:
_ هواسا! دخترم چه اتفاقی برات افتاده؟هواسا انگار که بهش برقی وصل کرده باشن به یکباره به خودش اومد
بغض مهار شدش به سختی شکست چون اون دیگه توانی برای پنهان کردنش نداشت
به کته پدرش چنگی انداخت و لبه یکطرفه کتش رو توی دست هاش فشرد
خودش رو توی بغل پدرش انداخت و با شدت زیادی شروع به گریه کردن کرد...
از لای هق هق هاش و به سختی پدرش رو صدا میکرد:
_ پدر!
DU LIEST GERADE
🤍♠️𝓜𝔂 𝓝𝓪𝓶𝓮🤍♠️
Fanfiction"نام من" ۵۰۶ معروف به ربات و ماشین آدم کش سازمان کا.گ.ب روسیه، فردی بود که هیچی از احساسات نمیدونست مثله همیشه ،توی ماموریتش بهش یه اسم جدید دادن، اینبار باید نقش بیون بکهیون رو بازی میکرد ولی چی میشه اگه این اسم همه چیزو عوض کنه و بکهیون با شنی...