"دردسر"

57 11 2
                                    

سرش رو توی ملحفه ها پیچیده بود و قسمته بزرگی از زانوهاش تا نوک انگشتاش مشخص شده بود
هومی کشید و روی تخته نرمش غلتی خورد و در فاصله نزدیکی از لبه تخت متوقف شد...
خواب بود یا بیدار؟
تکون دیگه ای خورد و خواست به طرفه دیگه تخت بچرخه، که با تکونه هشدار دهنده ای که نتیجه چرخشش به عقب بود ، تعادلش رو از دست داد و به شکله بدی از روی تخت به طرفه زمین سقوط کرد
آخ بلندی گفت و ملحفه پیچیده شده رو از روی بدنش کنار زد
مدتی رو در همون وضعیت به سر برد و در نهایت هوشیارتر از قبل از سَرجاش بلند شد
بدن درد ناشی از زمین خوردنش باعث شد تا دست هاش رو به طرفی بکشه که نتیجش صدای ترق و تروقه استخوان هاش شد
خمیازه بلندی کشید و دستی به سرش کشید، با نگاهی به ساعته روی میزش ، ناگهان چشمای تنگ شدش از تعجب گشاد شدن
هولی...
ساعت ۷ صبح بود؟
چطور تونسته بود اینقدر بخوابه؟ یا بهتر بگم چطور تونسته بود، خودش صبحه زود بیدار شه؟
دیروز طرفای بعد از ظهر بود که به اتاقش اومده بود و اولین کاری که کرده بود تماشای فیلم و سریالای مختلف بود
بعد از اون به بک زنگ زده بود و در نهایت با جواب ندادنش، چشماش گرم شده بودن و در حالی که پلک هاش مدام روی هم میوفتادن،در نهایت تسلیم شده بود و به خوابه عمیقی فرو رفته بود
پوفی زیر لب کشید، حتما خیلی خسته بود که برای مدته طولانی به خواب رفته بود...
راستش درست میگفتن که هر چه زودتر بخوابی زودتر هم بیدار میشی، و درستیش هم همین بود که ته بدونه نیاز به هشدار یا آلارمی خودش صبح ،تونسته بود بیدار بشه، که برای آدمی مثله اون این مسئله تقریبا غیر ممکن بود
قدم هاش رو به سمته سرویس بهداشتی کشوند و سعی کرد کمی به خودش برسه
حالا که کمی سرحال شده بود و به خودش اومده بود ، تصمیم گرفت که مرتب و مثله یه "کارمنده خوب" ، سره کارش بره...
پس مشغول حالت دادن موهاش با ژله مو و شونه چوبی شد و سعی کرد حسابی به خودش برسه
حتی واسه خودش صبحونه درست کرده بود و حالا جلوی آینه ایستاده بود و در حاله مرتب کردنه کراواتش بود
چرخی جلوی آینه زد و با حسه خوبی که از استایل و قیافش گرفته بود سوتی کشید
گاهی تغییر هم خوب بود، مخصوصا از نوعه مثبتش، شرط می‌بست بقیه حتی فکرشم نمیکنن که اون آدمه "دیروزه"
در آخر کیفش رو توی دستش نگه داشت و بعد از بسته دره اتاقش ، کارته شناسایی روی سینش رو چک کرد و به طرفه دستگاه قهوه سازه بزرگی حرکت کرد تا همراه خودش قهوه هم ببره
بعد از پرکردن قهوش و حساب کردنش ، حالا با یه دستش کیفش و دست دیگش ماگ قهوش رو نگه داشته بود و در حاله حرکت به طرفه بخشش بود
بعد از ورود به بخش باز هم نگاه های زیادی مثله قبل روی خودش حس می‌کرد با این تفاوت که آزار دهنده نبودن
خوب گاهی ما آدما برای اینکه مقبول به نظر برسیم باید به نظر دیگران هم اهمیت می‌دادیم
با اینکه اون متفاوت بود و خیلی وقتها دوست داشت طوری که دوست داره رفتار کنه ، ولی باید یاد می‌گرفت وقتی به یه مکانه اجتماعی میره که خیلیا درش حضور دارن ، باید حداقل طوری باشه که توجه ها رو به خودش جلب نکنه...
درسته اون عاشقه توجه بود و این توی ذاتش بود ولی نمی‌تونست و نمی‌خواست که تمام توجهی که بهش میشه بخاطره عجیب بودنش باشه، گاهی هم دوست داشت خوب و بهتر از چیزی که هست خودش رو نشون بده
همون داستانه پیچیدگی ما آدم‌ها، که معلوم نبود واقعا چی میخوایم...
خُب بالاخره یکی از توجه و نظر دیگران در مورد خودش متنفره، یکی خوشش می‌آد و یکی اهمیت نمیده..
چیزی که وجود داره اینکه نظرات همیشه هست و کسی هست که بخواد همیشه نقدمون کنه، حتی اگه دلمون نخواد بازم ارادی و حتی غیر ارادی ممکنه از دیگران این مورد سر بزنه و کاری از ما ساخته نیست
ولی بازم این ماییم که انتخاب میکنیم به چه دیدی تمام اینها رو ببینیم و همین باعث میشه که آسوده باشیم و بعضی نظرها واقعا رومون اثری نداشته باشه
این یه حقیقته تلخ بود که همه باید بپذیرن ، همه همیشه به دسته دیگران قضاوت می‌شدن، چیزی که مهمه نگه داشتنه خودمون توی صلحه و اهمیت ندادنه
و همین هم باعث میشه آرامش بیشتری داشته باشیم
چه جالب که اون کسی رو قضاوت نمی‌کرد و در مقابل همیشه قضاوت می‌شد...

🤍♠️𝓜𝔂 𝓝𝓪𝓶𝓮🤍♠️Where stories live. Discover now