"پزشک مرموز؟"

44 12 4
                                    

چشم های سبزش رو چرخوند و از دیدنه منظره برگ های در حاله ریخته شدن،نگاهش رو گرفت و به سمته دیگه ای داد...

خیلی وقت بود که پزشک مرموز این عمارت بزرگ شده بود و واقعا خسته بود
خسته بود از اینکه نمیتونه هیچ نقصی توی آدمی پیدا کنه که ازش متنفر بود
پارک چانیول...
کسی بود که بهش حسادت می‌کرد، ولی نه صرفا بخاطره اینکه یه پدرخوانده جدید و جوان بود...
داستانش برمیگرده به خیلی وقته پیش...
یعنی زمانی که کریس وو اصلا توی کره نبود و اونجا رو نمی‌شناخت

اون زمان خودش توی چین بود و تاجر بود
زندگیش می‌گذشت و شاید هیچ غمی نداشت
تا زمانی که خبر رسید یکی از محموله هایی که به کره فرستاده دزدیده شده
اون زمان به قدری عصبانی شده بود که سعی کرد جوری جواب بده تا دیگه کسی جرئت نکنه بهش دستبرد بزنه
پس شروع کرد به نقشه کشیدن و سعی کرد تا کسی که این کار رو کرده پیدا کنه
یکم پول دادن به جاسوس های احمق و رئیس پلیسه فاسده سئول باعث شد تا همه چیز رو بفهمه
بفهمه که پارک چانیول همون دشمنه پنهانیه که تمام این مدت دنبالش می‌گشته

اون آدم های خبره و زیادی رو فرستاده بود تا پارک چانیول رو بکشن یا حداقل یه ضربه ای بهش وارد کنن...
ولی و اما همیشه کسی برنمیگشت و تمام کارهاش با شکست رو به رو شده بود

کریس وو اولین بار بود که همچین حسی رو پیدا می‌کرد
اولین بار بود که اینطور سرخورده بودن و شکست رو تجربه می‌کرد و به طعم تلخش عادت نداشت
اصلا عادت نداشت و همین حس و فقدان ها باعث شد تا سر پا بایسته و داد بزنه که :
"فایده نداره،خودم باید انجامش بدم"

پس تصمیم گرفت تا خودش با پای خودش بره و انتقام بگیره
بره و به خیاله خودش یه درس درست و حسابی به دشمن هاش بده
پس از طریق همون جاسوس هاش متوجه شد که خانواده پزشک نداره و خودش رو توی کمترین زمان که یک ماه می‌شد، تمرین داد و اون مهارت های پزشکی رو یاد گرفت
اینقدر شور و شوقه انتقام رو داشت که براش هر کاری حتی سخت ترین کارها آسون می‌شد

با آماده شدنش ،برای اولین بار و به مدته طولانی از وطنش خارج شد و به سئول اومد
خیلی راحت پزشک خانوادگی مافیای جدید شد که طی این مدت انگار تنها نقش یه مترسک رو بازی می‌کرد
چون هیچ اتفاقی برای هیچکدوم از اعضا نمی افتاد و انگار که کریس فقط برای مهره بودن و داشتن لقبه یه پزشک اونجا بود

چند ماه گذشت و اعصاب کریس وو همینطور به هم ریخته تر از قبل می‌شد
اما بالاخره شبی رسید که یه تماس از پارک چانیول بزرگ داشته باشه و لبخندی به پهنای صورتش بزنه و با خودش فکر کنه که
" بالاخره، وقتش رسیده"

زمانی که از پله های عمارت بالا می‌رفت اصلا فکرش رو نمی‌کرد که قراره با همچین صحنه ای رو به رو بشه ...
یعنی یه پسره دروگه و به شدت زیبا رو ببینه و همون لحضه همه چیز رو از یاد ببره
نه برای اینکه صرفا دروغی مثله عشق رو تجربه کنه

𝓜𝔂 𝓝𝓪𝓶𝓮Where stories live. Discover now