"شلاق‌"

29 7 5
                                    

اولگا مثله همیشه خیره بود به منظره تکراری و همیشه سرده دفتری که حالا تغییر کرده بود و یخ زده تر از هر زمانی بود

توی دستش سیگاره همیشگی بود و کناره چشم های آبی رنگش چین های زیادی به چشم می‌خورد
صورتش دیگه به شفافیت جوانیش نبود اما باز هم رنگ قرمز پررنگی روی لب هاش خودنمایی می‌کرد و دوده سیگار چهره میانسالش رو پنهان می‌کرد

اولگا...
این زن...این زن قدرتمندی که اینطور دور و برش پر از مردهای ترسناک و اسلحه به دست بود...واقعا چجور زنی بود؟
آیا واقعا به همون وحشتناکی و مخوف بودنه گذشتش بود؟
آیا همونطور که ازش می‌ترسیدن ، ترسناک بود و آیا....اون واقعا آدم بدی بود؟

شاید جواب همه این ها "بله" بود اما اولگا از همون اولش همچین آدمه بدی بود؟
چه بد که میگفتن گذشته آدم ها مهم نیست چون، گذشته...اما و در واقع این همون گذشته بود که آدم امروز رو می‌ساخت و اولگا هم از این قضیه مستثنی نبود، اصلا نبود...

شاید اون هم روزی دختره پراحساسی بود
دختری که عاشق شده بود و حتی آزارش به شاخه های لطیف گل ها هم نمی‌رسید و برعکس ازشون مراقبت می‌کرد و عاشقشون بود
اما زمانی که از نزدیک ترین آدم های زندگیش خیانت دید و همه باهاش بد شدن، اون هم تغییر کرد
اونقدر تغییر کرد که ورژن قدیمیش از حالاش اونقدر دور بود که دیگه نمی‌شد بهش تبدیل بشه و هیچ راه برگشتی نبود

نه حالا که خودش رو گناهکارتر از هر کسی می‌دونست...
اما و با اینحال اولگا باز هم حماقت کرد و عاشق شد ، اما این عشق با عشق قبلی متفاوت بود
اولگا برای اولین بار حس می‌کرد یه مادره و عشق مادر به فرزند رو با تک تک سلول هاش حس کرد
اون این احساس بی مانند و بی توصیف رو حس کرد و همین تبدیل شد به مرهم تمام دردها و رنج های گذشتش...

اما طولی نکشید که این حس و رویا باره دیگه از بین بره و اولگا حالا ناتوان تر از هر وقتی بشه
اون حقیقت رو فهمید و یادگاری دوستش باعثه این قضیه شد و فهمید که سال ها عذابی که به خودش داده ، تمامش پوچ و بی معنی بوده
فهمید که شخصیته بدش و تمام کارهاش از روی بی منطق بودن و بی فایده بودن، بوده

حالا همه چیز معنی خودش رو برای اولگا از دست داده بود و این خودش بود که بی دفاع و بی هیچ کاری دست روی دست گذاشته بود و گوشه ای به انتظار نشسته بود
انتظار دوباره دیدنه فرزندی که لج کرده بود و نمی‌خواست کره عزیزش رو ترک کنه و به روسیه بیاد...

واقعیت این بود که اولگا دلتنگش بود و از طرفی ترجیح می‌داد که بکهیون هیچوقت پاش رو اینجا نزاره
اون می‌دونست که میخائیل...اون پیرمرده عوضی و شرور چه برنامه هایی براش داره و خودش هم کاری از دستش برنمیومد وقتی که قدرت توی دست های اون پیرمرده زرنگ بود
یعنی همون میخائیل لعنتی که دست بردار نبود و زندگی همشون رو به گند کشیده بود...

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: a day ago ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

🤍♠️𝓜𝔂 𝓝𝓪𝓶𝓮🤍♠️Where stories live. Discover now