"بازی بزرگ"

60 12 2
                                    

از آسانسور پیاده شد و به طبقه ای که مدتی در اونجا و به همراه بکهیون ایستاده بود نگاه کرد
با دیدن چهره های آشنایی که جلوی معاون ایستاده بودن کنجکاو به سمتشون حرکت کرد و بهشون ملحق شد
تقریبا وسط های حرف زدن کوک بود که سر رسیده بود و حالا بهمراه بقیه بهش گوش می‌داد
_:...از همین حالا شروع کنید و به جاهایی که آدرسش رو بهتون میدم برید، تا شب وقت دارید که برید و اونجا مستقر بشید
تخته شاسی توی دستش رو ورق زد: راجع به کارتون و برنامه زمانی هم فردا بهتون اطلاع میدم
در همون حال بود که برگه ای رو به دو تکه تقسیم کرد و به دو نفر از افراد نزدیکش داد: هر کدوم از این برگه ها آدرس های متفاوت محل استقرارتونه، لطفا به بقیه هم بدیدش یا همین الان میتونید به صورت گروهی حرکت کنید ، انتخاب خودتونه
بالاخره سرش رو بالا گرفت و رو به بقیه لب زد: امیدوارم همه چیز واضح و روشن شده باشه و سوالی نداشته باشید
با دیدن سکوت بقیه سری تکون داد: پس تا بعد آقایون

بدون نگاه به تعظیم نه نفر جدید ، به همراه دو بادیگاردی که پشت سرش قرار داشتند به طرف آسانسور حرکت کرد
تهیونگ که حالا رفتنش رو تماشا می‌کرد، به در آسانسور خیره شد
بکهیون چرا اینقدر دیر کرده بود؟ یعنی رئیسشون چه کاری می‌تونست باهاش داشته باشه؟
با فکری که به سرش زد نگران قدم هاش رو به سمت آسانسور روونه کرد
نکنه بو برده بود یا چیزی فهمیده بود؟
به قدم هاش سرعت بخشید و به جونگ کوک رسید، و حالا هر دو منتظر آسانسور ایستاده بودن
کوک که متوجه حضور تهیونگ شده بود که کنارش ایستاده بود و منتظر آسانسور بود، با فکر به قصدش نیشخندی زد و گفت: کاری داشتی؟
تهیونگ سرش رو برگردوند و دستپاچه احترامی گذاشت:ببخشید، منتظر دوستمم
نیشخندش با دیدن حالات ته پررنگ تر شد و بیشتر به سمتش متمایل شد ، حالا رو به روی هم ایستاده بودن، جمله خبریش رو به زبون آورد: دوستت ممکنه خیلی دیر برسه!
با سرگرمی سری تکون داد و خوب حرکاتش رو زیر نظر گرفت، یکدفعه جمله دیگه ای رو برای بیشتر ترسوندنش زمزمه کرد: نمیدونی؟ آخه رئیس پارک خیلی کار مهمی باهاش داشت
تهیونگ که حالا مضطرب تر شده بود ، دستی به پیشونیش کشید و سعی کرد به جای دیگه ای جز صورت کوک نگاه کنه: ببخشید، مگه چه کار مهمی میتونن داشته باشن؟
کوک که حالا خندش گرفته بود و به وضوح ترسیدن ته رو دیده بود ، خندش رو خورد و سعی کرد بیشتر اذیتش کنه ، راستش بیشتر از مشکوک بودن ، بامزه به نظر می‌رسید
دستش رو روی چونش قرار داد و حالت متفکری به خودش گرفت: نمیدونم؟
یهو بشکنی زد و باعث شد تهیونگ از جا بپره: شاید میخواد تنبیهش کنه
ته آب دهنش رو قورت داد:تنبیه؟
جونگ کوک که حالا کنترل کردن خنده خودش سخت شده بود، با خودش لب زد: آره دیگه، جلوی همه شجاع بازی درآورد، رئیسم از این کارا خوشش نمیاد، شاید به خاطر همین نگهش داشته...
ته که با هر کلمه‌ای که از دهن کوک بیرون میومد رنگش بیشتر تغییر می‌کرد، قیافه ناامیدی به خودش گرفت و خشک شده به در آسانسور خیره شد
یعنی تموم شد؟ نه ، نه ، این امکان نداشت
ناگهان با شنیدن صدای شلیک خنده ای به خودش اومد و متوجه معاون شد که در حال خندیدن بود
دقیقا چی اینقدر خنده‌دار بود؟
بعد از مدتی کوک همونطور که اشک خیالیه حاصل از خندش رو پاک می‌کرد، دستی به شونه ته به نشونه شوخی زد و از حالت خشک شده درش آورد: پسر، باید قیافه خودت رو می‌دیدی، اینقدر ناامید بودی که انگار مرگ رو به چشم دیدی
ته با فهمیدن منظور کوک و دست انداختنش ، اخمی کرد و بدون هیچ ری اکشن خاصی به در آسانسور خیره شد
نمکدون، فکر کرده بود کیه که داشت دستش می‌انداخت؟ لعنتی به ساده لوحیش فرستاد، همین کم مونده بود که اینم بعنوان رئیس اصلیش دست کم بگیرتش
آهی کشید، از این وضع عجیبی که درش قرار داشت، متنفر بود
همون موقع بود که درهای آسانسور باز شد و بکهیون با بالا گرفتن سرش متعجب به چهره های آشنایی که ایستاده بودن خیره شد
اینجا چه خبر بود؟
کوک که سعی در کنترل خودش برای نکشیدن لپ تهیونگ داشت با دیدن بکهیون از موقعیت استفاده کرد و به همراه افرادش وارد اتاقک شد
قبل از بسته شدن درهای آسانسور نیشخندی زد و رو به هر دو زمزمه کرد:خوشگذست
دستی برای بک تکون داد و رو به ته گفت : تا بعد بامزه
و پشت درهای آسانسور ناپدید شد
تهیونگ عصبی چشم هاش رو چرخوند و این‌دفعه خوشحال از دیدن بکهیون به طرفش رفت و دستی به شونش کشید: چی شد؟ چرا اینقدر دیر رسیدی؟
ناگهان انگار که متوجه چیزی شده باشه ، دستش رو به سمت گونه بکهیون هدایت کرد و نگران از حدسیاتش، انگشتش رو روی قسمت قرمز شده از لپ بکهیون قرار داد: اوه خدای من ، فکر کردم دستم انداخته، تنبیهت کرد؟ببینم بویی که نبرده بود؟
بکهیون با لمس گونش به خودش اومد و به نگاه نگران تهیونگ لبخندی زد: نه چیزی نیست
سعی کرد بحث رو عوض کنه : چی شده؟ کی دستت انداخته؟
ته با شنیدن سوال بکهیون بی‌خیال سوال خودش شد و حق به جانب دست هاش رو به هم گره زد: همون معاونه رو مخ بود ، می‌گفت رئیس خواسته تنبیهت کنه بخاطر حرفی که زده بودی
قیافش رو توهم کرد و با فکر به ایسگا شدنش توسط کوک، عصبی سری تکون داد: هاع، باورم نمیشه، واقعا با خودش چی فکر کرده بود؟
بک که تا حدودی از انحراف ته به بحث دیگه و سوال پیج نشدنش راجع به قرمزی گونش خیالش راحت شده بود ، چون واقعا هیچ دلیلی به ذهنش برای جواب دادن نمی‌رسید، آه آسوده ای کشید و ته رو همراهی کرد: آره واقعا، بی‌خیال حالا که رفته
ته خوشحال از تأیید شدنش ، حالا با یادآوری چیزی بق کرده به سمت بک برگشت : راستی مدتی که اینجا نبودی این معاونه داشت میگفت که امشب باید توی مکان های جدید و جدا مستقر بشید و بخوابید
بک کنجکاو به طرف ته برگشت: امشب؟
_: آره ، یعنی دیگه باید جایی که اینا میگن بریم، آدرس ها رو هم دادن به بچه ها
ناگهان با یادآوری چیزی به سمت چند نفری که کنار هم بودن اشاره کرد و به طرفشون حرکت کرد: داشت یادم می‌رفت، بریم آدرس ها رو بگیریم
بک سری تکون داد و پشت سر کوک شروع به حرکت کرد
هنوزم فکرش درگیر اتفاق افتاده و جوابی که گرفته بود مونده بود
خوب حالا میتونست هم به نیمه پر لیوان نگاه کنه و هم به نیمه خالیه لیوان
نیمه پر لیوان این بود که کارش راحت شده بود برای نزدیکی به پارک چان و نیمه خالی لیوان هم این بود که بخواد بیاد گولش بزنه و از این چرت و پرت ها، چون اصلا چیزی از احساسات نمیدونست چه برسه به بازی کردن باهاشون اونم برای شخصی غیر از خودش
بنابراین اگه این اتفاق نمیفتاد بهتر بود چون اون چیزی از احساسات نمیدونست و بهتر بگم این چیزی بود که اون اصلا آدمش نبود
پس قطعا این یه مشکل بود
یه مشکل خیلی بزرگ
لعنت...احساس می‌کرد اونه که توی دام افتاده
عصبی از افکار مشوشش سری تکون داد ، با رسیدن به اون جمع ته با گرفتن آدرس خودش، دوستانه به شونه بکهیون زد: تو باید از جکسون آدرست رو بگیری
بک سرش رو بالا گرفت و با دیدن جکسون که اون هم متقابلا بهش خیره شده بود ناامید اینبار آهی کشید:عالی شد، قراره بود یه سایکوی دیگه رو هم تحمل کنه ، چرا امروز تموم نمی‌شد؟
شونه ای بالا انداخت و به طرف جکسون حرکت کرد
در همون حین جکسون که متوجه بکهیون شده بود نیشخندی زد و صبر کرد تا بهش برسه
با رسیدن به جک بی‌حوصله دستی تکون داد: هی...، اومدم آدرسو بگیرم
جکسون توی همون حالت قبلی ایستاد و دستش رو توی جیبش فرو برد تا برگه ای رو دربیاره، توی همون موقعیت بود که بکهیون متوجه سیگار گوشه لبش شد
با دستش دودی که حاصل از سیگار بود رو کنار زد و دست به سینه منتظر موند
این مرد همینجوریشم رو مخ بود و حالا سیگار هم بهش اضافه شد بود...
با فکر به پیرسینگ های متعددی که به خودش آویزون کرده بود ناگهان فکری به سرش رسید و لب هاش رو از زور خنده به هم چفت کرد
یعنی اونجاشم پرسینگ کرده بود؟
شرط می‌بست برای گیت هواپیما سوژه باحالی می‌شد
فرض کن میخواد رد بشه ، همه پرسینگ هاشو درمی‌آورد، بیچاره نگهبان اونجا که باید شلوارشم چک می‌کرد
با فکرا و سناریو های بیشتری که به ذهنش حجوم می‌آورد، هر لحضه‌ قرمزتر می‌شد
وای وای، نمیتونست خودشو کنترل کنه
جکسون که برگه رو از جیبش درآورده بود و به طرف بکهیون گرفته بود با دیدن قیافه سرخ شدش نیشخندش پررنگ تر شد: به چی میخندی؟
بک به خودش اومد و سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه ، برگه رو به سرعت از دست جکسون قاپید جوری که جک هنوز دستش توی هوا خشک شده مونده بود ، در همون حین لب زد: به تو ربطی نداره!
و به طرف تهیونگ حرکت کرد
جکسون که از طرفی قیافه بامزه بکهیون براش جالب بود و از طرفی اینطوری باهاش برخورد شده بود ، دست خشک شدش رو تکون داد، پشت سر بکهیون شروع به حرکت کرد: هی، عوضه تشکرته؟
با ندیدن توجه و حتی نیم نگاهی از طرف بک فاصلش رو به دو قدمی رسوند و با تن صدایی بلند معترض گفت: باتوام
بکهیون بی حوصله ایستاد و به سمتش برگشت: ها چته؟
عصبی قدمی رو به سمتش برداشت و انگشت اشارش رو به سمتش گرفت: به نفعته دلیل قانع کننده و درستی واسه معطل کردنم داشته باشی
تکونی به انگشتش داد و جلو بردش طوری که نوک انگشتش در فاصله نزدیکی از صورتش جکسون بود، با حالت تهدیدآمیزی لب زد: چون اصلا حوصله تو یکی رو ندارم!
جک نیشخندی زد و هر دو دستش رو به نشونه تسلیم بالا برد :حالا نمیخواد جوش بیاری واسم ، خواستنی تر میشی
بک چشم‌هاش رو چرخوند و ناامید از جک خواست به راهش ادامه بده که با گرفته شدن دستش از حرکت ایستاد: باشه...باشه
با چشم و ابرو به برگه اشاره کرد: ولی حواست هست من بجز اون برگه آدرس دیگه ای ندارم؟
بک نگاهش رو بین برگه و صورت جکسون حرکت داد و با جدی بودنش بدون اینکه شرمنده یا خجالت زده بشه زمزمه کرد: خودکار داری؟
جک متعجب پرسید: خودکار؟
بک هوف کلافه ای کشید و به طرف ته حرکت کرد: بی‌خیال، دنبالم بیا
جکسون خوشحال پا به پا همراه بک قدم زد و در طول تمام این مدت بهش خیره بود
کلا در حال برانداز کردنش بود
بکهیون که متوجه نگاه های خیره جک بود کلافه سری تکون داد، خیلی عجیب بود؟ اون دیگه چی از جونش میخواست؟
_: میشه اینقدر نگام نکنی؟
جک قیافه ناراحتی به خودش گرفت و مصنوعی با لحن گرفته گفت: هی بی‌خیال، نمیتونی حتی نگاه کردن بهت رو هم ازم بگیری....قلبم میشکنه
با رسیدن به ته بی‌خیال این موضوع، سعی کرد حداقل بالا نیاره ، توجهش رو جلب کرد: هی ته ، خودکار داری؟
تهیونگ متعجب نگاهش رو بین بکهیون و جکسون رد و بدل کرد و گفت: آره ، چطور مگه؟
بک جواب نگاه سوالیش رو داد: میخوام آدرس رو بنویسم
ته با فهمیدن منظورش، سریعا خودکار رو به دست بک داد: اوه، البته
بک سری تکون داد و با درآوردن در خودکار خواست روی دستش آدرس رو بنویسه که جک مانعش شد : برگه ماله خودت
کف دستش رو به سمت بک گرفت و با چشم بهش اشاره کرد: اینجا بنویس
بک عصبی از رفتار جک ، دستش رو محکم گرفت و با قیافه حرصی بهش خیره شد: اگه اینکارو بکنم دست از سرم برمیداری؟
جک کوتاه جواب داد: معلومه!
بکهیون آدرس رو کف دست جکسون نوشت و به طرف تهیونگ که پشت سرش متعجب ایستاده بود برگشت، خودکار رو به سمتش گرفت: ممنون
اینبار به سمت جکسون برگشت تا حرفی بهش بزنه که با دیدنش در حالی که به سمتی میرفت، به طرف ته برگشت و جواب نگاه متعجبش رو داد
شونه ای بالا انداخت، خودشم نمیدونست این پسر چه مرگش بود و دقیقا از جونش چی می‌خواست
درواقع هیچ ایده و فکری راجع بهش نداشت
ولی اونقدری اهمیت نداشت که به یکی از معماهاش تبدیل بشه و بخواد براش دنبال جواب بگرده
ولی اون اصلا کجای این بازی بود؟

🤍♠️𝓜𝔂 𝓝𝓪𝓶𝓮🤍♠️Onde histórias criam vida. Descubra agora