"شکار و شکارچی"

49 9 3
                                    

از همیشه تنها تر بود...
می‌دونست که چشمان بی نورش دیگه مثله قبل نمی‌شدن
و بدتر از دردهای جسمانیش، خراش های ماندگار روحش بود که با هیچ چیز درمان نمی‌شد
گذشته مثلِ تله عنکبوت بود..
اونقدر میون تارهاش دست و پا زده بود و درش گیر کرده بود، که دیگه راه فراری براش باقی نمونده بود.

نمی‌تونست...
نمی‌تونست گذشتش رو فراموش کنه یا حتی تغییرش بده
اتفاقاتی که براش افتاده بود، همیشه همراهش بودن،همیشه...
مخصوصا وقت های تنهایی به سراغش میومدن و آزارش می‌دادن
حتی توی خواب هاش..
هیچ راه فراری از دست خاطراتش نبود و نه حتی رهایی
تنها می‌تونست به یاد بیاره
به یاد بیاره که دقیقا چه چیزهایی باعث شد که تبدیل به چنین انسانِ پلیدی بشه
.
چانیول یه بچه کوچیک بود
بچه کوچیک و بی پناهی که از خونش و از شره مادرش فرار کرده بود
حالا و بعد از این همه راه که اومده بود ، میون کوچه ها و خیابون های کثیف گیر کرده بود
چرا فکر می‌کرد دنیای بیرون قراره قشنگ تر از خونشون باشه؟
وقتی شبیه به سرطانی بود که حتی محیط جایی که خونش بود رو احاطه کرده بود...
پاهای برهنش و لباس های کثیف و پاره ای که به جاهای مختلف گیر کرده بود، خبر از وضعش می‌داد..
حس های مختلفی وجودش رو فرا گرفته بود
ترس،ناامیدی، تنهایی، خشم،ناراحتی و حتی کمی هیجان
میون همین حس هاش و خیره شدن های زیادش به تابلوهای نورانی که در شهر می‌درخشیدن بود که ،اسیر و گرفتارِ دست هایی بزرگ و زمخت شد
دست هایی که علارغم تمام تلاش هاش برای رهایی، بی توجه اون رو به سمتی می‌کشیدن
بعد از مدتی دیگه حتی تقلا نکرد
فقط زمانی به خودش اومد که خودش رو میون چند بچه دیگه و در جایی متروکه دید
وقتی که از چاله به چاه افتاده بود و طعمه انسان های پلید شده بود که حتی از بچه ها هم سوءاستفاده می‌کردن
اون نمی‌دونست
علت غذا خوردن هاشون، علت آموزش های رزمی که میدیدن، علت دوستی هایی که بین خودش و بچه ها شکل گرفته بود و حتی علت اینکه از این زندگی جدیدش، به شکل عجیبی راضی بود!
با تمام ناگهانی بودنش...

ولی خبر نداشت...
خبر از اتفاقات آینده نداشت وگرنه هیچ دوستی رو شروع نمی‌کرد
دوستی های که به دشمنی تبدیل می‌شدن
شاید همین علتش بود
وقتی که بعد از چند ماهی اینطور زندگی کردن ، به عنوان حیوون های همون مردی که پیداشون کرده بود ، توی جایی شبیه به رینگ رو به روی هم ایستاده بودن
کی گفته بود که اون از بوکس خوشش میاد؟
بوکس کابوسش بود...
شاید این کار رو می‌کرد که به یاد بیاره دقیقا کیه
وقتی که توی دست هاش فقط دو تا انتخاب بود
مرگ یا زندگی

تلاش های انسان برای بقا حیرت‌ انگیزه
شاید علت خیلی از اتفاقات تلخ زندگی انسان ها، سرگرم کننده بودنش برای خداست
تصور کنید که دارید مستند می‌بینید
بنظرتون جالب ترین و تماشایی ترین بخش طبیعت چیه؟
درسته! شکار و جنگ های بینشون
کنجکاویم که ببینیم، خوی حیوانی رو
انسان هام دقیقا همینقدر سرگرم کننده و خنده دارن...
انسان هام همینقدر می‌تونن شبیه به حیوانات باشن

🤍♠️𝓜𝔂 𝓝𝓪𝓶𝓮🤍♠️Where stories live. Discover now