"تنهایی"

31 7 4
                                    

با حس خیلی بدی به برگه ی زیر دست هاش خیره شد
نمی‌دونست که چطور به همچین جایی رسیده، حتی روزی تصورش رو نمی‌کرد که یه آدم از گذشته برگرده و بخواد اینطور ازش انتقام بگیره

به نیشخنده مرده نقاب دار خیره شد که انگار تنها پیروز اون جمع افسرده بود
جوری که با خشنودی زمزمه کرده بود:
_امضاش کن لعنتی

شاید یه تیکه کاغذ اونقدرام باارزش به نظر نرسه ، کاغذی که کله دارایی های گانگستری مثل چان رو دربرگرفته بود و فقط یه ضمانت جون خودش و افرادش تضمین برگه زیره دستش شده بود

با نگاه نامطمئنی به جونکوک خیره شد تا بدونه داره تصمیم درستی میگیره یا نه
به هر حال هر دوی اون ها به یک اندازه تلاش کرده بودن تا صاحبه همه چیزهایی که غصب کرده بودن بشن

اما کوک برخلاف خودش با نگاه کاملا مطمئنی دستش رو روی شونه چانیول گذاشت و لبخند اطمینان بخشی زد:
_ من به تمام تصمیم هات اعتماد دارم چانیول، نکنه فراموش کردی؟

چانیول در جواب سری تکون داد و حالا با نگاهی قاطع به کاغذ زیره دستش خیره شد
راستش اون چیزای باارزش زیادی توی زندگیش نداشت
مفهوم خانواده براش کاملا دور به نظر می‌رسید وقتی خیلی تنها بود
شاید تنها چیزی که چان تمام این مدته بیست و چند سال عمرش داشت ، تنهایی بود ، تنهایی که خیلی خوب باهاش خو گرفته بود

اما یکی از همین روزا
یکی از همین روزای عادیی که چان مثله همیشه و در تنهایی "نفس" می‌کشید و بجز خراب کردن باندی که اون رو تبدیل به یه هیولا کرده بود ، به چیزی فکر نمی‌کرد
سر و کله بیون بکهیون از ناکجاآباد پیدا شده بود
فردی که خیلی خوب به دله چانیول نشسته بود و بعد از سال ها حس کرده بود که دیگه تنها نیست

بارها سعی کرده بود و به این فکر کرده بود که علتش چیه؟
علته اینکه این آدم چرا تا این حد توی ذهن چانیول خاصه و به نوعی دوسش داره؟
به هر حال اولین آدمی که توی زندگیش پا گذاشته بود نبود و جونکوک هم دوستش بود
ولی تا حالا حسی که به اون داشت و به کسی نداشت،شاید حتی تا قبل از اینها تنها دوستش رو هم یه رهگذر هم هدف می‌دید

با اینحال فهمیده بود که انگار این احساسات مثله دوست داشتن کسی ، اصلا دلیلی نداشت
تنها اتفاق می‌افتاد
به شکل غیر قابل کنترل و غریزی در انسان ها اتفاق می‌افتاد و زندگی رو به کلی عوض می‌کرد

بکهیون مثله یه بمبه بزرگ بود که مسیر زندگیش رو عوض کرده بود و باعث شده بود برای اولین بار همچین حسی رو با تمام وجودش بخواد
انگار که معتادش شده بود و حتی یک روز هم نمی‌تونست بدون دیدنش سپری کنه...

برای چان بکهیون اتفاق افتاده بود و همین باعث شده بود بخواد با دشمنش معامله کنه
جوری که تا قبل از اون غیرممکن به نظر می‌رسید
اون ها خوب نقطه ضعفش رو فهمیده بودن و همین باعث شده بود چان توی موضع ضعف قرار بگیره
چیزی که ازش متنفر بود...

🤍♠️𝓜𝔂 𝓝𝓪𝓶𝓮🤍♠️Where stories live. Discover now