یقه لباسش رو مرتب کرد و به سمته اتاقه بازپرس حرکت کرد
پرونده دیروزی رو توی دستش گرفته بود و با گام های نامتعادلی که نشون از تشویش ذهنیش داشت، در حاله حرکت بود
ظاهر آروم و خُنسردش چیزی از افکاره درهمش نشون نمیداد...
اما واقعا چه چیزی باعثه چنین افکاری شده بود؟
دیروز...
بعد از رسیدن به مسؤل پرونده ها و گرفتن اطلاعات کیم ته_جون، به دفترش برگشته بود و با وجوده تمام مزاحمت های هواسا، وسایلش رو جمع کرده بود و به خونش رفته بود
ساعت ها پشت میز مطالعش نشسته بود و در حاله بررسی اون پروندهی قدیمی شده بود..
و به وضوح متوجه سَرنخ عجیبی شده بود
در پرونده نوشته شده بود که افسر کیم ته_ جون بعد از به دست آوردن اطلاعات مهمی، توسط همکارش که اون هم یکی از جاسوس های پلیس بود ، لو رفته بود و کشته شده بود...
اینجا چند تا سوال بی جواب به وجود می اومد، اون اطلاعات مهم کجا بودن؟ و اون جاسوس چه کسی بود و الان کجا بود؟
برای اولی هیچ جوابی نبود، ولی اون جاسوس افسر چانگ مین بود و بعد از ملحق شدنش به مافیا هیچ اطلاعاتی ازش نبود...
اون زمان اونقدر ناامید شده بود و در فکر فرو رفته بود که خواست پرونده رو مثله قبل ببنده
ولی برای آخرین بار ، بالاخره وسواسش یجا به درد خورده بود و با بررسی دوباره پرونده به روزنه امیدی برخورد کرده بود...
یعنی کیم تهیونگ، پسره افسره مرحوم
علته اینکه اون میتونست شاه کلیده این ماجرا باشه، شهادتش بود، یعنی چیزهایی که اون زمان از پلیس شنیده بود...
البته که کمی هم مشکوک بود ، با اطلاعاتی که ازش به دست آورده بود، قرار بود سوال های زیادی ازش بپرسه...
مثل اینکه چرا یهو از ارتش بیرون اومده بود و به یه کار ساده مشغول شده بود،اونجا نوشته شده بود که به سختی و با تلاش زیاد تونسته بود به پلیس بپیونده و با کنار اومدن یهوییش...
چرا باید از چیزی که با سختی به دست آورده بود بگذره؟ اصلا با عقل جور در نميومد!
و از طرفی اینکه زندگی الانش خیلی تمیز بود...از خونه به محل کارش و بارها تکرار همین..
ولی به یکباره زندگی ماتریکسیش تغییر میکنه و کارمنده یه شرکته بزرگه کازینو سازی میشه؟
نیشخندی زد، راستش این فرد از اون چیزی که فکر میکرد جالب تره...
با رسیدن به اتاق بازپرس و نشستن پشت آینه یا درواقع همون دریچه ای که به اتاقه بازجويی منتهی میشد، پشت میز نشست و رو به همکارش پرسید: هنوز نیومده؟
مرد در حالی که دکمه هایی رو فشار میداد، هدفونه مخصوصش رو از روی گوشش به گردنش منتقل کرد و جواب داد: هنوز نه، قربان
مکثی کرد و ادامه داد: ولی تو راهن...
سهون سری تکون داد و مشغول چیدن وسایلش روی میزه جلوش شد...
معلوم بود که صبر میکرد
این همون کاری بود که همیشه انجامش میداد
.
.
.
.تلفنش رو روی گوشش گذاشته بود و مدتی میشد که به صدای بوق های انتظار گوش میداد
مدتی از انتظارش نگذشته بود که صدای ته رو شنید: بکهیون؟
بک سرش رو به اطراف چرخوند و آهسته لب زد: خودمم، با رئیس به محل کارت اومدم
نگاهش رو به اطرف داد و ادامه داد:
نمیتونم پیدات کنم..
ته هم متقابلا صداش رو پایین آورد و لب زد: الان کجایی؟
_: دقیقا کنار آسانسور و دره ورودی واحدتون
ته سری تکون داد و با دیدن همکارش که از کنارش رد میشد، تُن صداش رو تغییر داد:خوبه، همونجا منتظرم بمون..
و به تماسش پایان داد، سعی کرد مثله همیشه نرمال باشه پس قدم های بلندی برداشت و به سمته جایی که بکهیون گفته بود،حرکت کرد
بک به دره ورودی تکیه داده بود و به کارمندهایی که بعضیاشون در حاله پرینت گرفتن بود و برخی دیگه پشت کامپیوتر هاشون نشسته بودن و مشغول کار بودن،خیره شد
اوایل اون هم توی سازمان همچین شغلی داشت، مثل خیلیای دیگه و همین آدمای رو به روش همش در حال فشار دادن دکمه ها و نوشتن و بررسی کردن بود..
راستش با اینکه هیچ مشکلی با این کار نداشت، اما بعد از یک ماه ازش خسته شده بود
از اینکه همیشه پشت یه میز بشینه و دائما این کاره حوصله سر بر رو انجام بده ، حالش به هم میخورد و با جور کردنه یه بهونه ، از اونجا بیرون زده بود
راستش حتی چیزی نبود که بخاطرش آموزش دیده بود، همش بخاطر اولگا و دل نگرانی های بیهوده ش بود..
اون نمیدونست که من پُستی که الان توی سازمان داشتم و بیشتر از کاره قبلیم میتونم تحمل کنم..
چون هر زخم و هر ضربه ای که از نظر فیزیکی توی مأموریت هام میخوردم، حتی اگه خیلی کم و جزئی بوده باشن، حداقل برای خودم ، تجربه کردن یه حس تکراری بود... چیزی که بارها برام اتفاق افتاده بود
یعنی درد...
درسته، حتی بعنوان یه آدم مثلا بی احساس نمیتونست کاملا بی حس باشه...
بعضی حس ها رو نمیشه سرکوب کرد، مثله درد، ترس و حتی لبخند
همه ما آدم ها به موقعش میتونستیم بازیگر های خوبی باشیم، بعضی وقتها در حاله نقش بازی کردن بودیم، ناراحتیمون رو پنهان میکردیم و در ظاهر لبخند میزدیم
اشک هامون رو به سختی پَس میزدیم و در ظاهر میخندیدم...
ما آدم ها میتونستیم خیلی پیچیده و یا خیلی ساده باشیم، فقط به موقعیتش بستگی داشت..
ولی و با تمام اینها اگه یه روز از بک میپرسیدن که "بیش تر از همه از چی میترسی؟"
اون جواب میداد: آدمها
و بعدش چشم های آبی، موهای سفیدی و در نهایت شمایل یه مرده ترسناک رو به یاد می اورد
با یادآوریش سری تکون داد
چه عجیب که حتی به یاد آوردنش هم آزاردهنده بود...
برای بی خیالی از این موضوع سرش رو به دو طرف تکون داد و نگاهش رو به سالن داد
با تکون خوردن دستی ، توجهش به گوشه سالن جلب شد و تکیه ش رو از در گرفت
تهیونگ به طرفه بک حرکت میکرد و دستش رو براش تکون داد تا توجهش رو جلب کنه، با رد شدن از میزهای متعددی که پشت سر هم ردیف شده بودن بالاخره به بکهیون رسیده بود
بک خواست قدمی به سمتش برداره که با آغوش یکهویی تهیونگ مواجه شد
ته با رسیدن بهش، خودش رو توی بغلش انداخته بود، چشم هاش رو بست و نفسه عمیقی کشید، دلش براش تنگ شده بود...
اما جواب دیگه ای داد: بلاخره یه اتفاقه خوبم امروز افتاد!
بکهیون خندید و دست هاش رو روی شونه تهیونگ گذاشت،اونم دلش برای این بچه تنگ شده بود...
با شنیدن زمزمه نامفهوم ته ، سری تکون داد و چند بار روی شونش کوبید
بالاخره از هم جدا شدن و ته دوستانه به شونه بک کوبید و ابرویی بالا انداخت: این چند روز رو چیکاره بودی شیطون؟
دستی رو چونش به معنای فکر کردن گذاشت: چه کاره مهمی میتونه مهمتر از تماسه من باشه؟
بک از هجوم سوال های یکهویی ته ، شونه ای بالا انداخت:چیزی نیست! این دو سه روز رو درگیر رئيس بودم ، گفتم که اومده بود دنبالم؟
ته سرش رو به معنای آره تکون داد و منتظر موند...
بک صداش رو پایین تر آورد: نمیدونم چی شد که من و به خونش برد،چیزه خاصی رو هم اونجا متوجه نشدم، خیلی معمولی بود...
داشت یا یادآوری اون اتفاقات رنگ به رنگ میشد که ته بهش نیشخندی زد: معلومه خیلی خوش گذشته، با رئيس!
بک گونه هاش قرمز شد و قیافه دلخوری به خودش گرفت: چی میگی؟معلومه که نه
بی حواس زمزمه کرد: احتمالا تمام بهانش پام بوده...
ته با شنیدنه زمزمش، بی خیاله اذیت کردنش شد و نگران دستی به شونش کشید: راستی پات چطوره؟ صدمش جدیه؟
بک با سواله تهیونگ لعنتی به حواسم پرتیش فرستاد: نه خوبه، درواقع خیلی خوب، یه دکتر معاینم کرد و گفت که اصلا جدی نیست
ته نگاه نامطمئنی بهش کرد و بک خواست بحث رو عوض کنه: راستی گفتی باهام یه کار مهم داری؟
ته با یادآوری این موضوع ، سرش رو تکون داد و بی خیاله بحثه قبلی شد
نگاهی به اطرافش کرد و با دیدنه شلوغ شدنش، دسته بکهیون رو گرفت و لب زد:دنبالم بیا
به طرفه حجم عظیمی از میزها هدایت شدن، با رسیدن به اون فضای باریک، ته دستش رو رها کرد و بک پشت سرش شروع به حرکت کرد
بک با نگاه به اطرافش ، ناگهان لب زد: از تو چخبر؟ کارت اینجا خوبه؟
ته نیشخندی زد: کار که خوبه، ولی رئیسم اونقدرام خوب نیست
سرش رو به طرف بک برگردوند و لب زد: حداقل نه به اندازه ماله تو!
این کارش باعث شد بکهیون داد آرومی بکشه و به شونش بزنه:یااا
ته خندید و با یادآوری اون معاونه بدعنوق، سری تکون داد
اصلا ازش خوشش نمي اومد، به هیچ وجه...
با رسیدن به میزش و اون فضای اختصاصی بک رو روی صندلیش نشوند و خودش بالای سرش بود
با نگاه به تفاوت بزرگش، یعنی چشم های آبیش، سعی کرد همه چیز و توضیح بده: امروز یه تماسه عجیب داشتم، یکی از پلیس باهام تماس گرفته بود و میگفت پرونده پدرم که برای خیلی سال پیشه، دوباره قراره باز بشه،ازم خواستن امروز اونجا برم و به چند تا سوال جواب بدم
بک با گوش دادن به حرفاش ، دست های چفت شدش رو باز کرد و لب زد: این پرونده دردسرساز نیست؟ مثلا از اینا که یقه خیلی چیزای دیگه رو هم بگیره؟
ESTÁS LEYENDO
🤍♠️𝓜𝔂 𝓝𝓪𝓶𝓮🤍♠️
Fanfic"نام من" ۵۰۶ معروف به ربات و ماشین آدم کش سازمان کا.گ.ب روسیه، فردی بود که هیچی از احساسات نمیدونست مثله همیشه ،توی ماموریتش بهش یه اسم جدید دادن، اینبار باید نقش بیون بکهیون رو بازی میکرد ولی چی میشه اگه این اسم همه چیزو عوض کنه و بکهیون با شنی...