توی دنیای آدم های بد، همیشه داستان های دروغه زیادی وجود داره...
اصلا یکی از استعدادها یا توانایی های این آدم ها، درست کردنه یه داستانه...
یعنی ساختنه یه داستانه منطقی و به حدی واقعی که هر کسی باورش کنه...حتی کسی که اون دروغ رو ساخته!
شاید اصلا همین باعث شده بود تغییر کنیم...همین باور کردن دروغ هامون
نمیدونم از کی شروع شد؟
نمیدونم کی اون آدم قبلی که بودم رو کشتم و چیزی که الان هستم شدم؟
نمیدونم اصلا چرا منه قبلی مرد و بار دیگه متولد شدم؟
و شاید حتی اینم یه شوخی باشه که حتی همین الان هم نمیدونم که چند بار اسمم رو عوض کردم...
خیلی وقتها از خودم میپرسم که من واقعا کیم؟ چرا به این دنیا اومدم؟ هدفم چیه؟ یا قراره چه کاری انجام بدم؟
زمانی تمام این سوالات علامت های بزرگی توی ذهنم بودن و ساعت ها برای جواب دادن بهشون فکر میکردم
ولی طولی نکشید...یعنی ،بعد از یه مدت خسته شدم از پیدا کردن جواب سوال هایی که نمیدونم، یا حداقل هیچ آدم دیگه ای هم پیدا نشد که جوابشون رو بهم بگه
من توی دنیایی از بلاتکلیفی گیر کرده بودم و سالها میگذشت...ولی و با تمام اینها، گاهی خسته میشدم...
خسته از نقش بازی کردن و دروغ گفتن...
خسته از لبخند زدن های الکی و تظاهر به "خوب" بودن
خسته از تحمله آدم های مختلف و غریبه...
خسته از حرف های توی سرم...
و گاهی حتی خسته از نفس کشیدنم...شاید زیاده روی کرده باشم؟ نمیدونم....
نمیدونم با خودم چند چندم، علته خیلی از کارهام و نمیدونم
در حقیقت....
من هیچی نمیدونستم.
گفتنش برام سخته...خیلی سخت..
ولی هیچی...وقتی توی این دنیا و تنها گیر افتاده بودم، ترجیح دادم به خودم بگم که یه رُباتم
ترجیح دادم فقط از دستورات پیروی کنم
سعی کرد همه چیزو برای خودم آسون تر کنم ، سعی کردم خودم رو گول بزنم...
و از یه جایی به بعد ، حتی ترجیح دادم که اصلا فکر نکنم
این برای خودم بهتر بود...برای آدمی که آموزش دیده بود و تربیت شده بود که یه برده باشه
شاید راست میگفتن که کرمه توی پیله نمیدونه پروانه بودن یعنی چی...
آدمی مثله من درکی از چیزی نداره، ترجیح داده خیلی از چیزارو ندونه تا کمتر درد بکشه، ترجیح داده احمق خطابش کنند تا شجاع، حتی ترجیح داده تا چیزی رو حس نکنه...راستش ،وقتی بچه بودم، تنها رنگی که میدیم سفید بود...
همه چیز سفید بود، انگار که التماس میکرد تا رنگی جز خودش روش پاشیده بشه، انگار اون هم میخواست "رنگی" بشه...و کاش بعضی آرزوها ، آرزو میموندن..
بعد از سفید همه چیز قرمز رنگ شد، به یکباره اون سفیدی به آرزوش رسید و رنگ قرمز به روش پاشیده شد...
راستی رنگ مرگ قرمز بود یا مشکی؟
اگه مشکی بود پس چرا هر وقت ۵۰۶ کسی رو میکشت، همیشه رنگ قرمز رو میدید؟
یا چرا ما آدم ها به مایع قرمزی به نام خون وابسته بودیم؟ اصلا چرا بیشتر حجم بدنمون یه مایعه قرمز رنگ بود؟
گاهی از فکرای مسخرش خندش میگرفت...
ولی آیا واقعا تا حالا به این چیزا فکر کردی؟
هاهاها
فقط یه شوخی بود
همه چیز یه شوخیه کثیف بود...
YOU ARE READING
🤍♠️𝓜𝔂 𝓝𝓪𝓶𝓮🤍♠️
Fanfiction"نام من" ۵۰۶ معروف به ربات و ماشین آدم کش سازمان کا.گ.ب روسیه، فردی بود که هیچی از احساسات نمیدونست مثله همیشه ،توی ماموریتش بهش یه اسم جدید دادن، اینبار باید نقش بیون بکهیون رو بازی میکرد ولی چی میشه اگه این اسم همه چیزو عوض کنه و بکهیون با شنی...