"اولگا"

48 7 2
                                    

زمستانه ۱۹۹۲
اتحاد جماهیر شوروی_روسیه

بی رمق و خسته ، با آخرین توانی که در بدنش داشت می‌دوید و دائما به پشته سرش نگاه می‌کرد.
پالتوی بلند و سبز رنگه نظامی پوشیده بود و موهای مواج و کوتاهش در هوا پخش شده بودند و با هر قدمی که بر می‌داشت، تکونه شدیدی می‌خوردند

دخترک چهره جوان و زیبایی داشت و ترکیب پوست سفید، چشم های آبی،  موهای مواج مشکی و رژ قرمز رنگی که بر لب داشت،در یک کلمه،مجذوب کننده بود

از فرط سرما و دویدن های طولانیش نفس نفس می‌زد و قفسه سینش به شدت تکون می‌خورد
بعد از به پایان رسوندنه مأموریتش، بدشانسی آورده بود و حالا بدترین اتفاقی که ممکن بود، رخ داده بود.

فروپاشی
بالاخره برای کشورش اتفاق افتاده بود.

سردرگم،خشمگین و البته که ناراحت بود...
راستش اون سالها قبل تصمیمش رو گرفته بود..
مثل تمام آدم ها...
مثل تمامه کسانی که از بین راه هایی که جلوشون قرار می‌گرفت، راهی رو انتخاب می‌کردند، اون هم مسیری رو انتخاب کرده بود و حالا که به بن بست رسیده بود ، راهی برای برگشتن نداشت

پشیمون بود...از خیلی چیزا...
مثلا از اینکه عاشق شده بود و برخلاف تمام ساعت ها و سالهایی که به خودش تلقین کرده بود، حتی برخلاف تمام دور و بریاش که از این موضوع ضربه خورده بودن، باز هم اون اشتباه قدیمی رو تکرار کرده بود

ازش میپرسی که حالا ،خودش رو سرزنش کرده بود؟
معلومه ، ساعت ها و حتی سال‌ها
ولی به این نتیجه رسیده بود که با اینکار هیچ چیز درست نمیشه و تنها میتونه ازش درس بگیره
و اونم درسش رو خوب یاد گرفته بود

حالا که تمامه زندگی که قرار بود بسازه، نابود شده بود، به خودش نگاه کرد که بین خرابه ها ایستاده بود...
خرابه هایی که خودش و حتی آدم هایی که قبل از اون براش تلاش کرده بودند..حالا چیزی جز چند تیکه آشغال ازش باقی نمونده بود...

با فکر به اتفاقاتی که از سر گذرونده بود،  بالاخره مقاومتش شکست و تکیه زده به دیوار به آسمونه بالای سرش و محو شدنه بخاره نفس هاش خیره شد...

با خودش فکر کرد که اون برای تجربه کردنه این همه اتفاق، زیادی جوون نبود؟
صادقانه و برخلافه ظاهری که سعی در حفظ کردنش داشت، نمی‌تونست این حقیقت که اون از درون شکسته رو ،پنهان کنه...
هر چقدر هم که از حقیقت های زندگیش فرار می‌کرد و با دروغ لاپوشونیشون می‌کرد،  فایده ای نداشت چون اون ها قدرتمند تر از هر زمانی وقتی که تنها می‌شد به روحش چنگ مینداختن تا پذیرفته شن ،و  شاید بخاطر همین بود که هنوز روحه پرتطلاتمش به آرامش نرسیده بود..

ناگهان با حس کردنه دردی که ناگهانی پاش رو در برگرفته بود ،با چهره ای جمع شده از درده فیزیکی به پای آسیب دیدش خیره شد که توی تله خرس گیر کرده بود و در واقع زیره برف ها پنهان شده بود...
منطقه ای که درش قرار داشت پر از درخت ها و خرابه هایی بود که از جنگ باقی مونده بودن

🤍♠️𝓜𝔂 𝓝𝓪𝓶𝓮🤍♠️Donde viven las historias. Descúbrelo ahora