"نقاب"

29 7 2
                                    

مدت ها بود که ناپدید شده بود و کسی ازش خبری نداشت
هیچ خبری...
حتی مرده نقاب داری که ادعا کرده بود یه احمق تمام عیاره و قراره دوباره بهش برگرده هم نگران غیب شدن جکسون و خراب شدن تموم نقشه هاش بود

ولی جکسون برخلاف تموم اون ها می‌خواست به همه ثابت کنه که دقیقا کیه و توانایی هاش رو ثابت کنه
به هر حال اون الکی و شانسی به جایگاهی که داشت نرسیده بود و اون هم مثله بقیه گزینش شده بود و همین گویای توانایی های منحصر به فردش بود

بنابراین در خفا و تنهایی ، سکوت کرده بود و طعمش رو زیره نظر گرفته بود
از تمام حرکات ریز به ریزش خبر داشت و حالا اون فرصت پیش اومده بود
فرصت عملی کردنه نقشه ای که بارها مرورش کرده بود و نقص هاش رو اصلاح کرده بود
اون به همه جاش فکر کرده بود و جوری از موفقیت آمیز بودنش مطمئن بود که برای انجام دادنش مصمم بود

راستش اون چاره دیگه نداشت و برای همین حاضر بود بخاطر به دست آوردن چیزی که میخواد تا این حد خطر کنه
دیگه به کسی اعتماد نداشت
حتی به مرده نقاب داری که ادعا می‌کرد جواب همه چیز و میدونه و قراره اون رو به خواسته هاش برسونه...
و اعتماد اون شکسته بود و دیگه درست نمی‌شد، حداقل نه بعد از اون اتفاق و حرف هایی که شنیده بود
پس مثله همیشه به خودش تکیه کرد و سعی کرد از روش قدیمی خودش که برای رسیدن به خواسته هاش در پی میگیره استفاده کنه

همونطور که به کاغذ دعوت نامه با نیشخنده بزرگی نگاه می‌کرد،  نگاهش رو بالا آورد، به سه نفری که جلوش بودن و همون کاغذ رو در دست داشتن نگاه کرد
با خودش فکر کرد که هیچ چیز به اندازه پول قدرتمند نبود
چون که باعث شده بود سه تا احمق تن به همچین کاره خطرناکی بدن و بی اهمیت به جونشون تا این حد حاضر باشن پیش برن

سری از آدم های احمق تر از خودش به نشونه تاسف تکون داد و دستکش چرمش رو توی دستش مرتب کرد ، یکی از افرادش با نگاهی ناخوانا بهش خیره شد و لب زد: رئيس فکر نمی‌کنید زیاد تو چشم باشید؟

جکسون خنده ای کرد و لب زد: همین رو میخواستم بشنوم
امشب باید می‌درخشید تا توجه کسی که واقعا براش مهم بود رو جلب کنه
پس خیلی به خودش رسیده بود و یه ظاهر اشراف زاده از خودش ساخته بود تا چشم همه رو کور کنه،  فقط امیدوار بود که تلاشش نتیجه بده و به چشم اون کسی که می‌خواست توجهش رو جلب کنه بیاد

راستش نمی‌دونست از کی این دیوونگی شروع شد
فقط می‌دونست که دسته خودش نیست و واقعا از اون شخص خوشش اومده

اینطور نبود که آدم های قوی رو ندیده باشه
با اینکه کم بودن ولی بارها دیده بودشون و با اینحال اینطور حسی نداشت
بکهیون متفاوت بود
چیزه متفاوت از زیبایی داشت و جکسون اون رو دیده بود
با زیره نظر گرفتنش می‌دونست تا چه حد قویه و از پسه چه کارهایی برمیاد
جوری که خودش تنهایی یه لشکر آدم محسوب می‌شد و همین جکسون رو شگفت زده کرده بود
شاید همین دلیل تمام جنون های بی پایان جکسون بود

🤍♠️𝓜𝔂 𝓝𝓪𝓶𝓮🤍♠️Where stories live. Discover now