حاله ای از گمراهی من رو در آغوش میگیره..
به آرومی .. با لطافت !
در حالی که نمیدونم.. اون حاله من رو میکشه یا نجات میده ؟
همه چیز تیره میشه زمانی که شَک و تردید راهش رو به قلب باز کنه.
همه چیز تار میشه زمانی که علایق فراموش میشه.
و سوال اینحا بود ..
چطور میشد از این باتلاق گمراهی نجات پیدا کرد ؟
چطور میشد .. به زندگی در روشنایی برگشت ؟
همه چیز تاریک بود .. مثل گذشته ای که حالابوی سوختگی میداد و من .. به آرومی غرق میشدم.
باتلاق گمراهی من رو در آغوش گرفته بود و من همچنان نمیدونستم .. باید میپذیرفتمش یا تردش میکردم ؟**********
نگاه پسر به آب زلالی بود که مقابل چشمهاش به نرمی رد میشد.
آبی که به سرعت در جریان بود و میرفت تا زمانی که فراموش بشه.
قلبش سنگین بود و چشمهاش بی فروغ تر از همیشه.
چرا دوباره غرق شده بود ؟ چرا دوباره قلبش از درد مچاله میشد ؟
اینطور نبود که در این زمان دردی نداشته باشه..
تهیونگ مدتها بود که به زندگی با درد و حصرت های قبل عادت کرده بود و چیزی که حالا اون رو متعجب میکرد بی تابی بود که سالها حسش رو فراموش کرده بود.
روی تخته سنگ نسبتا بزرگ کنار رودخونه نشسته و بی اهمیت به گرمای افتابی که داشت تشنه اش میکرد به آب خیره شده بود.
زندگی هم همین بود .. گذرا و بی پایان.
و اون کی فکر میکرد جاودان بودن چنین دردی داره؟
نمیدونست.. اگر به قبل برمیگشت دوباره این سرنوشت رو میپذیرفت ؟
پسر تکخندی زد و کلاه لباسش رو جلوتر کشید تا افتاب کمتر اذیتش کنه ؛ چه سوال احمقانه ای !
معلوم بود که باز هم این سرنوشت رو انتخاب میکرد.
شاید نه به خاطر داشتن خوبی هایی که در کنار دردهاش نمیتونست نادیدشون بگیره.
بلکه بخاطر باید ها و قول هایی که سالها قبل داده بود و نمیتونست فراموششون کنه!
پسر با حس درد قلبش دستش رو روش گذاشت و زمزمه کرد : چرا دوباره بی تاب شدی ؟ تو که سالها بود به زندگی در سکوت عادت کرده بودی!"
اما احتمالا قلبش هم جواب رو نمیدونست چراکه اینبار دردش متفاوت بود ؛ دردی که غریب و در عین حال آشنا بود.
و حسی عجیب اون رو در آغوش گرفته بود ، حسی مثل دلتنگی ؟
اما دلتنگی برای کی ؟
کسانی که سالها بود دلتنگیشون رو گوشه ای گذاشته بود و بهش عادت کرده بود ؟ قطعا نه !
سرش رو پایین انداخت و با ناچاری زمزمه کرد : چی داره عوض میشه ؟ چیه که .. داره همه چیز رو تغییر میده ؟"
گمراهی های ذهنی بزرگ ترین باتلاق زندگی بود.
باید گذشت و اهمیت نداد اما گاهی باز هم به این نقطه بر میگشت و شروع به غرق شدن میکرد.
حتی با وجود اینکه میدونست مسئولیت هایی هست که اون رو وادار به پنهان کردن احساساتش میکنه.
اهی کشید و چشمهای خسته اش رو روی هم گذاشت : ارزوی قدیمی دارم ..
ارزوی تپش دوباره قلبم ! "
قلب تهیونگ میتپید اما ، بی دلیل.
اون دلیلی میخواستم که فقط برای خودش باشه .. فقط اون !
پسر خنده بی جونی کرد و با خودش گفت : چه بلایی سرت اومده مرد ؟ فراموشش کن "
به ارومی از روی تخته سنگ بلند شد و سمت درخت کنار رود برگشت.
انگار اونجا پسر کم سنی رو میدید که با خنده به اون خیره بود و میگفت : هی .. تو هنوزم مثل قبلی !"
اما اشتباه میکرد..
تهیونگ مدتها بود اون خود گذشته اش رو خاک کرده بود.
اون ادم قبل پر از ضعف بود و تهیونگ حالاهرچیزی بودم جز ضعف.
قدمی به سمت درخت برداشت و با صدایی سرد زمزمه کردم : تو اشتباه میکنی .. حالا من ادمیم که دلیل ضعفش رو میکشه ، حتی اگر خودش اون ضعف باشه "
و با پشت کردن به درخت دستش رو توی جیبش فرو کرد و شروع به دویدن کرد.
به سرعت میدوید به حدی که جز شکاف هوا چیزی از اون دیده نمیشد.
باید به پایگاه برمیگشت.
دوری و بهم ریختن حالش به اندازه کافی طولانی شده بود ، وقتش بود سر زندگی واقعیش برگرده.
هومی کشید و با بیرون کشیدن دستش از جیب به دویدنش سرعت داد.
تشنه شده بود و میخواست سریع تر به پایگاه برگرده.
نمیدونست چرا قلبم چنین حسی داره .. حسی مثل برگشت گمشده ای ، حسی مثل دلتنگی برای ناشناخته ای.
اما اون خوب یاد گرفته بود احساساتش رو کنترل کنه.
معما ها حل میشد . فقط باید زمان میداد و جلوی فوران احساساتش رو میگرفت.
با رسیدن به ساختمون های بلند و خیابون های شلوغ با پرشی بلند روی سقف یکی از خونه ها پرید و اینبار توی سایه ها شروع به دویدن کرد.
نفسی عمیق برای کنترل بدنش که از تحمل افتاب خسته شده بود و حاله ای سفید رنگی کم کم داشت دور مردمک چشمهاش ایجاد میشد کشید و سوزش جدید و عجیبی که پشت کتفش احساس میکرد رو نادیده گرفت.
.
.

YOU ARE READING
𝑬𝒏𝒅𝒍𝒆𝒔𝒔
Fanfictionگاهی فرار از تاریکی ، تاریکی عمیق تری به دنبال داره. نخ سرنوشت بی اجازه اونها در هم تنیده شده بود تا زندگی رو رغم بزنه که با بوی غم و سیاهی خون خو گرفته. پسر بیست ساله ای که در تقلای زنده موندن با افرادی اشنا میشه که ادعای عجیبی راجبش دارن و گرفتن د...