در زمان گریه هایش ..
با شروع بقایش ..
شکوفه ای از شاخه افتاد ..
قانونی شکسته شد ..
و سرنوشتی شکل گرفت.
سرنوشتی خو گرفته با درد و تاریکیِ بی رحمی.
سرنوشتی نامعلوم با پایانی بی پایان.
در زمان گریه هایش ..
دنیا به رنگی تازه در آمده بود ..
رنگی به روشنایی طلوع آفتاب ، رنگی به زیبایی امید.
چراکه آسمان و زمین میدانست ..
او .. نوری میشد در اوج تاریکی.**********
{ 23 نوامبر 2000‐ گوانگجو}
زن با تمام سرعت و توانی که داشت لباس های نچندان زیاد خودش و پسر کوچیکش رو توی تنها کیف سیاه و کهنه ای که داشت جا میداد و حتی گریه و بی قراری پسر هفت ماهش هم اون رو از کارش متوقف نمیکرد.
با جا دادن تمام چیزی که داشت داخل اون کیف اون رو روی کولش انداخت و سمت جونگ کوک هفت ماهه رفت .
اون رو بغل گرفت و با فشردنش روی سینش هیشی اروم کشید : اروم باش پسر قشنگم .. همه چیز درست میشه !"
صدای هه سوک بیست و شش ساله با بغض و ترس اغشته بود اما باز هم کافی بود تا پسرک اروم بگیره و سرش رو به سینه مادرش بچسبونه.
هه سوک .. به سختی و بدون رها کردن جونگ کوک با شال کهنه ای که داشت جونگ کوک رو از جلوی سینش به خودش بست و با بستن زیپ لباسش از روی تن پسرکش سعی کرد مکانی امن برای اون ایجاد کنه.
با وجود اینکه با استفاده از اون شال پسرکش سقف بهش چسبیده بود اما باز هم دستش رو از روی لباس دور پسرش پیچید و زمزمه کرد: امروز از اینجا میریم .. نمیزارم ، تو رو ازم بگیرن امید من "
پسرک اروم بود .. شاید وحشت مادرش رو حس میکرد و شاید ارامش داشت از عشق مادرش اما انگار حتی اون پسر هفت ماهه هم میدونست برای فرار از اونجا باید ساکت میموند چرا که لبهای صورتی و کوچیکش رو بهم چسبونده بود و خارش لثه های در تقلای دندون در اوردنش هم باعث نمیشد تا دوباره به گریه و سروصدا وادار بشه.
هه سوک در کهنه و پوسیده اتاقکش رو به ارومی باز کرد و در سکوت و ترس اون راه پله های جهنمی رو از سر گذروند .. تره های سیاه رنگ موهاش از شدت عرقی که ناشی از ترس بود به کنار شقیقه هاش چسبیده بود و نفس های لرزونش بیصدا از حنجره اش خارج میشد.
باید فرار میکرد.. از جایی که بچه اش رو درش بدنیا اورده و تا الان موفق به زنده موندنش شده بود.
چراکه تقلا و التماس های این چند ماهش باعث نشده بود تا اون مرد بدعنق از موضع خودش پایین بیاد.
اونا .. میخواستن پسرکش رو بکشن !
تنها امیدی که برای ادامه دادن داشت ، تنها یادگاری که از همسرش به جا مونده بود.
اون نمیتونست بشینه و تماشا کنه که چطور نوزاد چند ماهش رو قربانی میکنن فقط به خاطر ترسی که شاید هیچ وقت تداعی نمیشد.
اون نمیتونست بچش رو قربانی خرافات اون مردم حریص و بدذات بکنه.
با ترس در ورودی اون ساختمون نفرین شده رو باز کرد که نور خورشید در حال طلوع با شدت .. به صورتش برخورد کرد.
اسمون و زمین نارنجی رنگ شده بود و سرمای هوا چنگ مینداخت به تن ضعیف شده از غذاهای کمی که بهش میرسید.
میدونست ممکنه سخت تر باشه .. شاید دیگه همون جای خواب رو هم پیدا نمیکرد .. شاید ، حتی به سختی همون غذای کم رو هم برای خوردن پیدا میکرد اما .. باید انجامش میداد!
مهم نبود چه بلایی سر خودش میومد ؛ اون باید از پسرش محافظت میکرد.
با خروج از اون ساختمون قدیمی و جهنمی قدم های هول زدش رو به خیابون خالی از سکنه گذاشت و در حالی که با ترس پسرکش رو به خودش میچسبوند به ناکجا آبادی شاید امن فرار میکرد.
صدای نفس های لرزونش آجر های پوسیده خونه ها رو به لرزه در میاورد و قدم های ضعیف اما سریع اون دختر .. نشون از ترس بی پایانش میداد.
_ هی .. بگیریدش !"
با شنیدن صدای فریادی اشنا .. نفس توی سینش حبس شد و با وحشت به عقب برگشت .
با دیدن چند مردی که جلوی در خونه بودن و به سمت اون میدویدن بغض راه گلوش رو گرفت و بیشتر از قبل به جونگ کوک چنگ زد.
دلش میخواست گریه کنه .. از این بدبختی که دچارش شده بود ، از این بازی بی پایان بی رحمی!
با ترس .. در حالی که به پسرش چنگ زده بود تا مبادا اون رو ازش بدزدن ، با تمام توانی که توی تن لاغرش باقی مونده بود شروع به دویدن کرد و صدای فریاد های پشت سرش رو نادیده گرفت.
چندین بار به عقب برگشت و با دیدن فاصله نچندان زیاد بین خودش و اونها وحشت باری دیگه به وجودش چنگ زد ؛ نباید گیر میوفتاد ، نباید دوباره به اون خونه برمیگشت ..
اون .. باید از جونگ کوک محافظت میکرد.
با اخرین نگاهی که به عقب انداخت لحظه ای چشمهاش رو روی هم فشرد و نفس لرزونش رو بیرون فرستاد .
بی اهمیت به بدن بی جونش به سرعت قدم هاش اضافه کرد و تمام توانش رو برای دویدن و فرار از دست اونها گذاشت.
خورشید .. به ارومی بالا میومد و شهر رو بیشتر از قبل روشن میکرد اما نفس های تنگ تر شده هه سوک سرنوشت اون و پسرش رو سیاه تر.
نمیخواست تسلیم بشه .. نمیخواست کم بیاره !
با پیچیدن توی یکی از کوچه های قدیمی که سنگ فرش های کفش از سختی روزگار کم اورده بود با وحشت و در حالی که پسرش رو محکم به سینه خودش میفشرد اون کوچه باریک و سرازیری رو پایین رفت و در اخر به ناچاری از وضعیف ناتمومش به دری قدیمی چنگ زد.
با تمام توانش اون در رو مورد اصابت مشت هاش قرار داد تا شاید یکی دستی برای نجات خودش و پسرش بشه.
با باز شدن در ، جسه مردی پیر با موهای سراسر سفید توی چهارچوب در قرار گرفت که برخلاف وحشت هه سوک و مشت های تموم نشدنیش اروم به نظر میرسید.
هه سوک نگاه وحشت زده اش رو از ورودی کوچه گرفت و با چنگ زدن به دست مرد کهنسال جلوش التماس کرد : لطفا .. التماست میکنم بزار بیام داخل .. خواهش میکنمم "
دوباره نگاه وحشت زدش به ورودی کوچه افتاد.. چیزی نمونده بود تا اونا برسن و با دیدن هه سوک همه چیز خراب بشه .
مرد لحظه ای نگاهش رو به پسرک توی سینه زن داد که در سکوت و با چشمهای درشت شده ای به اون خیره بود.
لبخندی نرم و عجیب روی لبهای مرد شکل گرفت و با کنار رفتن از چهارچوب در گفت : بیا داخل دخترم .."
هه سوک .. بی اهمیت به عجیبی اون مرد ، خودش رو داخل پرت کرد و با بسته شدن در زانو های ضعیف شدش سقوط کرد و به کف پوش تیره رنگ اون خونه غریب برخورد کرد.
دستش رو دور تن پسرک وحشت زدش پیچید و با اسودگی از نجات پیدا کردنش .. بلاخره بغضش شکست .
سر پسرکش رو به خودش میفشرد و با تمام توان گریه میکرد.
بلاخره .. نجات پیدا کرده بود.
پیرمرد که با دیدن حال دخترک بیست و چندی ساله به اشپزخونه رفته بود .. بعد از دقایقی با لیوانی چای گرم برگشت و با قرار دادن لیوان روی میز کوچیک کنار مبلش گفت : بیا دخترم .. یکم چای بخور تا بدنت اروم بشه "
مرد سمت هه سوک اومد و با کمک کردن به اون بلاخره تن هه سوک روی مبل نرمی فرود اومد.
هه سوک دستهای لرزونش رو سمت لیوان برد و بی اهمیت به داغی بیش از حدش جرئه ای خورد.
گلوی اسیب دیده اش با حس گرمی چای نرم تر شد و ارامش به پشت پلکهای دختر برگشت.
پیرمرد به ارومی رو به روی اون نشست و گفت : چرا فرار میکردی ؟"
هه سوک ..با شنیدن دوباره صدای مرد بلاخره متوجه موقعیت شد نگاه ترسیده اش رو به پیرمرد داد.. چی میشد اگر اون دوباره به اون خونه برش میگردوند ؟
پیرمرد که انگار ترس هه سوک رو خونده بود لبخندی زد و گفت : نمیخواد بترسی .. جات امنه !"
دختر نفسی از ارامش کشید و با دادن نگاهش به جونگ کوک هفت ماهه که به ارومی بهش نگاه میکرد .. سر کم موی پسرش رو به نرمی نوازش کرد و صدای خش دار و شکسته اش بلاخره در اومد : میخواستم .. از پسرم محافظت کنم !"
با گفتن این حرف ، نگاه پیرمرد هم سمت پسرک کشیده شد و لبخندی نرم روی لبهای اون جا گرفت .
پسرک هفت ماهه .. حالا با حس اروم شدن اوضاع کم کم به خواب رفته بود و چشمهای گرد و زیباش روی هم فرود اومده بود .
هه سوک در سکوت به ارومی جونگ کوک رو از دور خودش باز کرد و روی پاش قرار داد تا پسرکش بتونه راحت تر بخوابه و در این حین متوجه نگاه خیره پیرمرد روی پسر خودش شد.
پیرمرد بعد از مدتی طولانی نگاهش رو به هه سوک داد و گفت : تو مادر خوبی هستی دخترم !"
هه سوک با شنیدن حرف مرد لبخندی غمگین زد و گفت : این .. تنها کاریه که میتونم براش بکنم "
پیرمرد با بلند شدن از روی مبل رو به مادر تنهایی که جلوش نشسته بود گفت : نمیخواد برای رفتن عجله کنی .. کمی استراحت کن و قوت بگیر . برای محافظت از پسرت اول باید مراقب خودت باشی "
هه سوک در همون حالت نشسته کمی سرش رو به نشونه تعظیم خم کرد و زمزمه کرد : از لطفتون ممنونم اقا "
مرد تنها به زدن لبخندی افاقه کرد و با ترک کردن پذیرایی سعی کرد اون مادر شکسته رو کمی راحت بذاره.
با رفتن مرد دوباره نگاهش رو به جونگ کوک داد و به ارومی از روی لباس شکمش رو نوازش کرد..
امید درون قلبش شکوفه زده بود ، خوشحال بود از نجات پیدا کردنش .. خوشحال بود از زنده بودن پسرش .
به ارومی روی پسرش خم شد و بوسه ای نرم روی پیشونی بلوری پسرکش گذاشت : من ازت محافظت میکنم جونگ کوک .. به هر بهایی هم که بشه ازت محافظت میکنم !"

ESTÁS LEYENDO
𝑬𝒏𝒅𝒍𝒆𝒔𝒔
Fanficگاهی فرار از تاریکی ، تاریکی عمیق تری به دنبال داره. نخ سرنوشت بی اجازه اونها در هم تنیده شده بود تا زندگی رو رغم بزنه که با بوی غم و سیاهی خون خو گرفته. پسر بیست ساله ای که در تقلای زنده موندن با افرادی اشنا میشه که ادعای عجیبی راجبش دارن و گرفتن د...