مثل جوانه زدن گلی در صحرا ..
اوازی امیخته با اتش ..
رقصی با سوز سرما ..
تنها در یک لحظه .. خون به حرکت در امد ..
با رقص نفس هایش .. شاخک ها به حرکت در امد .
با اواز سکوتش .. گل ها شکوفه داد .
گویی که اب ها به نفس در امده بود ..
گویی که سرما وجودش را به اتش میکشید .
روزی او در کلیسایی نفرین شده رها شد .. محکوم به سرنوشتی سیاه .
سرنوشتی آمیخه به خون و تنهایی اما .. چه میشد اگر سرنوشت او در همین جا پایان نمیافت ؟
رازی بزرگ در میان بود .. رازی از دنیایی دیگر.************
دختر با قدم هایی محکم خودش رو بالای سر جسم خون الود روی زمین رسوند.
موهای بسته شده اش سرم رو به درد میاورد و گرمای خورشید حتی با وجود اون لباس های کلفت هم باز ازارش میداد و خسته ترش میکرد.
نفسی عمیق کشید و بدون اینکه ذره ای از این احساساتش توی صورتش نقش ببندن رو به روی اون جسم خونی و مچاله زانو زد.
جسمی که جز گوشت له شده و خون چیزی ازش باقی نمونده بود و این فقط یه نشونه داشت.
اون توسط یه ادم نمرده !
دستش رو سمت اون جنازه برد و شروع به چک کردن بدنش کرد.
همه جای بدنش کوفته و پر از زخم بود اما شبیه به زخم چاقو یا تیغ نبود.
دستش رو به گردن جنازه رسوند و با کمی کج کردن اون پشت گردنش رو چک کرد اما با دیدن گردن سالمش اخمی بین ابروهاش نشست.
یوجین زیر لب غرید : یعنی چی ؟"
دوباره و اینبار با سرعت بقیه قسمتهای بدنش رو چک کرد اما وقتی هیچ اثری از اون ندید اهی از کلافگی کشید.
دردسر جدید!
به حالت ایستاده در اومد و بدون چرخوندن سرش به عقب رو به گو اون گفت : ترتیبش رو بده "
پسر به سرعت چشمی گفت و بعد با لحنی مردد پرسید : به پایگاه برمیگردید ؟"
دختر نگاهش رو به اسمون داد و گفت : نه ! تو بعد از انجام کارش برگرد پایگاه "
پسر با لحنی جدی گفت : چشم رییس "
یوجین بدون نگاه کردن به گو اون.. یا حتی حرفی دیگه نگاهش رو از اسمون گرفت و کلاه لباسش رو جلو کشید.
بهتر بود به پایگاه برمیگشت و احتمالا جونگ کوک رو هم میدید اما .. فعلا نه ! نه برای الان.
با سرعتی زیاد سمت مقصد مشخصی حرکت کرد.
براش مهم نبود که خسته است ، هوا گرمه یا برگشتن به پایگاه تصمیم عاقلانه تریه ، فقط برای یک ساعت میخواست کمی دور باشه !
کلاه لباسش رو جلو کشید و با افکاری که دوباره داشت به سشم حجوم میاورد و تشنگی که بیشتر و بیشتر میشد به راهش ادامه داد و وقتی به خودش اومد..
دوباره اونجا بود.
توی اون دشت بی انتهای سبز که گهگداری گلی درش به چشم میخورد.
سرعت قدم هاش رو کم کرد و از تپه بالا رفت تا به درخت بزرگ وسط دشت رسید.
با رسیدن بهش .. روی زمین زانو زد و دستش رو روی اون تکع سنگ گذاشت.
دستش رو نوازش وار روی اون کشید و گفت : من اومدم شاپرکم"
یوجین زیر سایه درخت و جایی که پرتو خورشید ضعیف تر بود نشست و همزمان .. دستش رو سرتاسر اون سنگ کشید انگار که در حال نوازش تنیه که زیر اون سنگ خوابیده بود : باید زود برم اما .. میدونی که بهت سرمیزنم شاپرک مگه نه ؟ "
خنده بی جونی کرد و نگاهش رو قفل اون سنگ کرد.
عجیب بود اما .. هنوز هم حس دلتنگی داشت.!
مهم نبود چند سال بگذره .. اون حس دلتنگی هیچ وقت از بین نمیرفت !!
نگاه غم الودش رو به سنگ داد و زمزمه کرد : دلم برات تنگ شده شاپرک .. "
یوجین اهی پر بغض کشید و اینبار نگاهش رو به اسمون داد و زیر لب زمزمه کرد : صدها ساله که دلم برات تنگ شده "
YOU ARE READING
𝑬𝒏𝒅𝒍𝒆𝒔𝒔
Fanfictionگاهی فرار از تاریکی ، تاریکی عمیق تری به دنبال داره. نخ سرنوشت بی اجازه اونها در هم تنیده شده بود تا زندگی رو رغم بزنه که با بوی غم و سیاهی خون خو گرفته. پسر بیست ساله ای که در تقلای زنده موندن با افرادی اشنا میشه که ادعای عجیبی راجبش دارن و گرفتن د...