Part 3

233 73 9
                                    

دنیای سیاهی که در اون نفس میکشیدیم عجیب بود ‌.. یا شاید هم باید بگم بزرگ ! انسان هایی که بی هواس از اطرافیانشون و غرق در رنگ های کبود زندگیشون ، نفس میکشیدن ..
واقعا فکر میکردن ممکنه اون زندگی به ظاهر ترسناکشون در واقع ذره ای از واقعیت هم نباشه ؟ هرچند .. شاید ترسناک نبود .
برای من بیشتر ، عجیب بود . هیچ وقت فکر نمیکردم .. اون کلیسا و اون گذشته نفرین شده .. در برابر اینده ای که در انتظارم بود ، اصلا هولناک نباشه !
و من .. بی خبر از همه جا ، با رنگی جدید از دنیا رو به رو شدم!
رنگی جدید .. پر از ناشناختگی !
باید .. این رنگ رو میپذیرفتم ، یا فرار میکردم؟

                           **********

با حس پرتوهای نوری که به سختی راهشون رو از بین پرده های تقریبا کهنه اتاق باز میکرد و به صورت خستش میتابیدن چشم باز کرد و از خواب طولانی مدتش بیدار شد .
بعد از مدتها تونسته بود شب رو کامل بخوابه اما هیچ حس لذت و ارامشی نداشت .
اتفاق شب قبل .. خون توی رگ هاش رو منجمد میکرد و رگ های برامده سرش رو متورم تر !
ترس بود یا نفرت ؟ نمیدونست اما دیشب اتفاقی افتاده بود که ریشه های قلبش رو از جا میکند ..
اما حالا ، باید چیکار میکرد ؟ همونطور که قلب خستش طلب میکرد توی خودش مچاله میشد و گریه میکرد یا مثل همیشه اون اتفاق رو پشت سد های قدرتمندش پنهان میکرد و به زندگی تاری که داشت ادامه میداد ؟
قطعا و مثل همیشه انتخاب اون گزینه دوم بود .. مدتها بود که دیگه توان ناراحت بودن و عزاداری رو از دست داده بود و حتی نمیتونست واکنش درستی بهشون نشون بده .
پس از زیر لحاف سنگینش بیرون اومد و با قدم های اروم به سمت سرویس بهداشتی حرکت کرد .
خسته بود ، از زندگی غبار بسته ای که هر روزش تکراری تر از دیروز بود ..
خسته بودم و این باعث میشد تا حتی نسبت به اتفاق های عجیب دیشب هم بی اهمیت بشه ..
هرچند در موردش از چانیول پرسید اما اون گفت که هیچ نیرو یا چیز عجیبی ندیده و احتمالا شوک اتفاق باعث توهمش شده بود ؛ و خب جونگ کوک هم .. خسته از فکر کردن ترجیح داد تا باور کنه.
در هر صورت که چیز عجیبی هم قرار نبود باشه .‌.
مگه توی دنیای مارول زندگی میکرد که قدرت های جادویی از اسمون بباره ؟
با حس سوزش عجیبی پشت کتفش اخمی کرد  و رو به روی اینه کمی کمرش رو چرخوند تا دلیل اون سوزش رو سمت راست کمرم متوجه بشه اما عضلاتش از وحشت و خستگی گرفته بود و باعث شد تا با ناله ارومی بی خیال بشه .
حتما دیشب به جایی خورده بود و زخم شده بود .. در هر صورت که توی اون وضعیت درک زیادی از اطراف نداشت پس بعید نبود!
به سمت کمد لباسش حرکت کرد و از بین لباس های نچندان زیادی که داشت تیشرت خاکستری ساده ای در اورد تا همراه با شلوار مشکی که پاش بود به تن کنه..
با رفتن جکسون حالا اتاق ساکت تر از همیشه بود اما ، دروغ چرا .. نیاز داشت تا حداقل جکسون الان پیشش بود .
نیاز داشت تا با شوخی هاش ارومش کنه و حواسش رو از سد غمی که از درون وجودش رو میخورد دور کنه.
به روی خودش نمیاورد .. اشک نمیریخت و سکوت کرده بود اما از درون ، جایی دور از حتی دید خودش .. جونگ کوک سیزده ساله ای بود که به پهنای صورت گریه میکرد ..
گریه میکرد و شاید از ته دل ، اغوش خواهر لیزا رو طلب میکرد.!
اما .. جونگ کوک بیست ساله میدونست ، دیگه قرار نبود اون نوازش و اغوش رو تجربه کنه .. اون ، میدونست که حالا در دنیایی مملو از سیاهی فرو رفته و راه نجاتی هم نداشت .
بی توجه به درد کتفش لباسش رو عوض کرد و توی اینه .. به خودش خیره بودم .
چشمهاش بی فروغ تر از همیشه دیده میشد انگار روحی توی اون جسم زندگی نمیکرد ..
اخرین بار ، کی درخشیده بود ؟ قبل از مرگ خواهر لیزا ؟ قبل رفتن سوهیون ؟ یا شاید هم نه ..
نور چشمهای جونگ کوک با رفتن مامانش خاموش شده بود .
با دیدن کبودی روی گردنش ، سرم رو به چپ مایل کرد و به اون کبودی خیره شد .
عوضیای حرومزاده .. چرا باید نشانشون روی تنش میموند ؟
با خشم نفسش رو بیرون داد که همزمان با باز شدن در نگاهش رو به پشت سرش داد .
چانیول در چهارچوب در قرار گرفت و گفت : بیدار شدی؟"
جونگ کوک لبخند کم جونی زد و گفت : اوهوم .. بابت دیشب هم .."
قبل از اینکه بتونه حرفش رو کامل کنه چانیول مانع شد و گفت : بهش فکر نکن .. اون سه تا هم جزای کارشون رو دادن ! الان .. چیز مهم تری هست که باید بهش برسیم "
جونگ کوک اخمی کرد و پرسید : منظورت .. چیه ؟"
گیج شده منتظر جواب پسر شد ..چه موضوعی بود که باید بهش رسیدگی میکردن ؟ نکنه .. میخواست اون رو بیرون کنه ؟
چانیول  لب خشک شدش رو با زبون تر کرد و گفت : میشه گفت اتفاق دیشب .. اونقدر هم بد نبود !"
با شنیدن این حرف اخمهای جونگ کوک بیشتر توی هم رفت و دستش مشت شد .. مثل بمبی اماده انفجار بود که چانیول  خنده ریزی کرد و گفت : هی جوش نیار .. منظور بدی ندارم "
نمیخواست با چانیول بد برخورد کنه .. اون کسی بود که جونش رو نجات داده بود ، اون زنده و سالم بود چون .. چانیول مراقبش بود .!
چانیول اهی کشید و با پشت کردن به پسر کوچیک تر گفت : بیا دفتر من .. جواب سوال هات رو میگیری "
و به سرعت اتاقش رو ترک کرد .. ایده ای راجب موضوع پیش اومده نداشت .
نمیدونست باید نگران باشه یا عصبی .. تا به حال هیچ وقت ، چانیول رو انقدر جدی ندیده بود !
با نگرانی نیم نگاهی دیگه به اینه انداخت و با مرتب کردن موهاش از اتاق خارج شد و بعد از اینکه از اشپزخونه کوچیک بار تکه ای کیک خورد سمت دفتر چانیول  راه افتاد .
استرس کل تنش رو پر کرده بود و انگشت هاش بی دلیل لرزش گرفته بود ، دلیل این همه اضطراب چی بود اخه ؟
با رسیدن به در .. قبل از در زدن لحظه ای چشمهاش رو بست و نفسش رو پر فشار بیرون داد .
بعد از اینکه کمی اروم تر شد در زد که بلافاصله صدای چانیول به گوشش رسید : بیا داخل "
لبش رو روی هم فشرد و در رو باز کرد اما .. با دیدن چهار نفری که توی اتاق بودن ، چشمهاش رنگ تعجب گرفت و با گیجی همون جا متوقف شد .
چانیول  از پشت میزش بیرون اومد و با نشستن کنار سه فرد دیگه گفت : بیا بشین "
اخم ریزی روی صورت جونگ کوک نشست و با بستن در .. بی اهمیت به لباس راحتی که به تن داشت ، تن کمی بی جونش رو به اونها رسوند و روی کاناپه رو به روی اون سه نفر نشست .
نگاهش رو روی صورت اون سه پسر چرخوند ..
همه اونها هم سن و سال چانیول به نظر میرسیدن و احتمالا اوسط بیست سالگی بودن و چیزی که عجیب بود نگاه تیز و چشمهای نافذشون بود .
عجیب بودن و به سرعت این حس رو به جونگ کوک دادن که اونها ، ادمای عادی نیستن !
مثلما نبودن .. راجبش مطمئن بود.
پسری که وسط دو پسر دیگه نشسته بود و موهای لخت و نقره ای رنگش رو عقب زده بود گفت : به نظر حالت خوب نیست !"
جونگ کوک ابرویی بالا انداخت و با لحنی تدافعی گفت : اما این چیزی نیست که بهتون ربطی داشته باشه "
پسر خنده ریزی کرد که جونگ کوک نگاهش رو به چانیول داد و گفت : چانیول هیونگ ؟ میشه لطفا بگی چه موضوعی در میونه؟"
چانیول  نفس عمیقی کشید و نگاه خیرش رو از سه پسر برداشت و با نگاه کردن به جونگ کوک گفت : جونگ کوکا .. یادته که دیشب بهم گفتی احساس کردی برای چند لحظه یه قدرت خاص توی رگ هاته .. قدرتی که انگار با یه جرقه شروع شد و درد سرت رو زیاد کرده بود ؟"
جونگ کوک سری تکون داد و لب باز کرد : درسته .. اما اونا توهم بودن ، چون حال خوبی نداشتم اینطور فکر کردم ، خووت اینو گفتی. "
یکی از پسرها که سمت راست پسر مو نقره ای نشسته بود گفت : اما در واقع توهم نبودن "
جونگ کوک اخم غلیظی کرد و گفت : منظورت چیه ؟ "
پسر بلافاصله جواب داد : یه درد عجیب رو توی سرت احساس کردی .. اون موقع ماهم اونو حس کردیم "
پسر کوچیک تر عصبی و خسته .. پوزخندی زد و با دست کشیدن روی چشمش گفت : ببین مرد .. من اصلا حوصله این چرت و پرتا رو ندارم .. پس تمومش کن"
چانیول بین حرفش پرید و گفت : نه جونگ کوک .. اون داره حقیقت رو میگه چون ، تو یه برگزیده ای "
جونگ کوک چنگی به موهاش زدم و کلافه فریاد زد : دقیقا از چه کوفتی حرف میزنید ؟"
دست خودش نبود .. خسته بود ، وضعیت روحی خوبی نداشت و مسلماً اون لحظه ، اصلا توان شنیدن یه سری حرف مبهم و ازار دهنده رو نداشت !
برگزیده ؟ احمقانه بود .. اصلا برگزیده چه کوفتی بود که خودش خبر نداشت ؟
پسری که تا به الان سکوت کرده بود لب باز کرد : با ما بیا .. جواب همه سوال هات رو میدیم "
جونگ کوک نیشخندی زد و گفت : منم الان مثل احمقا میگم باشه و میام نه ؟ با بچه طرف نیستی "
و با رو کردن به طرف چانیول غرید : هیونگگگ .. میشه بگی اینجا چه خبره ؟ دارم عصبی میشم هیونگ !"
صدای محکم و هشدار دهندش توی اتاق پیچید اما .. چانیول همچنان اروم بود و به اون نگاه میکرد ..
جونگ کوک چند نفس عمیق کشید تا اروم بشه که صدای چانیول توی گوشش پیچید : روزی که پیدات کردم .. تو اون روز هم اون قدرت رو احساس کرده بودی "
پسر خواست رد کنه که صدای محکم و کمی بلندش اون رو سر جا پروند .
چانیول با لحنی جدی غرید : درست بهش فکر کن و اون مانع های کوفتی ذهنت که میگه ممکن نیست رو دور بریز !!"
جونگ کوک لبهاش رو روی هم فشرد و به اون روز فکر کرد.. اون موقع ، هشیاری زیادی نداشت .. درست یادش نمیومد اما ، انگار اون لحظه قدرتمند تر بود ..
با حس اون قدرت اشنا ابروهاش بالا پرید .. چطور .. چطور ممکن بود ؟ اون .. همون حس رو میداد !
همون حسی که دیشب داشت ..
چشمهای درشت شده از تعجبش رو به افراد رو به روم داد و با ترس به چشمهای اروم و شاید بشه گفت .. هیجان زدشون نگاه کرد ..
اینجا ، چه اتفاق کوفتی داشت میوفتاد ؟
چانیول با دیدن نگاه گیج پسر لب باز کرد و گفت : حالا که قانع شدی .. بهم اعتماد کن ، باهاشون برو تا با واقعیت رو به رو بشی"
واقعیت .. چیزی که همیشه با درد همراه بود .
چیزی که جونگ کوک با فهمیدنش .. بیشتر از قبل شکسته بود !
باید بدون هیچ سوال و حرفی دنبال چند تا غریبه راه میوفتاد و میرفت ؟ دنبال واقعیتی که هیچ ایده ای بابتش نداشت ؟
اما .. اگر ، واقعیت راه نجاتش میشد چی ؟
اون پسر بی پولی که حتی توان مراقبت از خودش رو نداره ، چطور .. میتونست مامانش رو پیدا کنه و انتقام بگیره ؟
جونگ کوکی که هیچ بود !
شاید این ..
راهی برای قدم برداشتن بود .
زندگی اون در سیاهی غوطه ور بود و همه چیزش تباه بود !
حتی نفس کشیدنش هم دلیلی جز انتقام نداشت .
حتی اگر میرفت و مرگ در انتظارش بود ، باز هم شاید .. ریسک کردن بهتر از سکوت و عقب نشینی بود .
.
.

𝑬𝒏𝒅𝒍𝒆𝒔𝒔Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang