چشمهایم را باز کردم و دنیا دیگر قرمز نبود.
چشمهایم را باز کردم و حقیقت را نفس کشیدم ، حقیقتی که خونم را به وحشت وادار میکرد.
من .. با پاهایی میدویدم که لرزش سقوط گرفته بود.
اشک هایی را میریختم که زاده خون بود.
من .. در دنیای مردگان زندگی را یاد گرفته بودم اما حالا ..
همه چیز رنگ دیگری گرفته بود.
آرام آرام همه چیز محو شد..
رنگها عوض شد و من .. دوباره زاده شدم .
اینبار .. وقت زندگی کردن حقایق بود .
اینبار .. دنیایی دیگر در انتظار روح خسته ام بود.!
در ژرفای قلبم ارزوی کوری داشتم ..
ارزوی خواب بودن و نفهمیدن !
اما امان ..
که من روح سرگردانی بودم با ارزوی ازادی !**********
پاهای خم شدش برای پرش با دیدن کمر پسر خشک شد و با چشمهای درشت شده به اون خیره شد که داشت لباسش رو عوض میکرد.
نگاهش به نشان روی کمر جونگ کوک بود و فقط یه سوال توی ذهنش میپیچید : چرا نشان من روی کمر اون پسر بود ؟'
این .. این یعنی چی !
این همون دلیلی بود که جونگ کوک بابتش نگران بود ؟ با حجوم خشم و نگرانی توی وجود تهیونگ .. چشمهای قرمز شده اش رو روی هم فشرد و با گرفتن نگاهش از جونگ کوک ، به سرعت خودش رو به اتاق جین رسوند .
با دیدن جین و هوسوک که پیش هم بودن چشمهاش رو روی هم فشرد و نفسی عمیق کشید و سعی کرد عصبانیتش رو کنترل کنه اما چندان موفق نبود.
چطور حتی بهش نگفته بودن ؟!
با مشت شدن دستهاش .. برامده شدن رگ روی پیشونیش رو حس کرد و با خشمی که به جونش افتاده بود در بالکن رو محکم باز کرد که از شدت قدرتی که به در بزرگ بالکن وارد کرده بود .. شیشه های در به سرعت شکست و صدای بدی رو توی محیط ایجاد کرد.
جین و هوسوک که روی مبل خاکستری رنگ اتاق نشسته بودن با شنیدن صدای شکستن هینی کشیدن و به سرعت بلند شدن .
هوسوک با چشمهای درشت شده از وحشت غرید : چته تهیونگ؟؟"
تهیونگ دندون هاش رو روی هم فشرد و با غره ای از توی گلو در یه حرکت خودش رو به هوسوک رسوند.
عصبانیت به کل تنش غالب شده بود و توانی برای کنترلش نداشت.
دستش که از شدت عصبانیت به لرز افتاده بود رو دور گردن هوسوک پیچید و با خشم فریاد زد : چرا هیچ حرف فاکی به من نزدیدددد ؟؟ "
هوسوک که از فشار تهیونگ روی گردنش اخمی بین ابروش نشسته و سرش رو به عقب مایل کرده بود در حالی که به سختی نفس میکشید غرید : اروم باش تهیونگ.. یکم خودتو کنترل کن "
شنیدن حرف پسر بزرگ تر دندون های تهیونگ رو بیشتر روی هم فشرده کرد و با ول کردن هوسوک به پشت برگشت و فریادی از عصبانیت کشید.
جین که با نگرانی به هوسوک نگاه میکرد قدمی سمتش گذاشت اما اون با بالا گرفتن دستش اشاره کرد که خوبه .
تهیونگ تک خندی عصبی از بیاد اوردن حرف پسر زد و با برگشتن سمت دو پسر از بین دندون های قفل شدش غرید : میگید اروم باشم ؟ هه . داری باهام شوخی میکنی نهه ؟؟"
جین نفسی عمیق کشید و در حالی که کم کم داشت عصبانی میشد غرید : چه مرگته تهیونگ ؟؟ نظرت چیه درست حرف بزنی تا بفهمیم چرا عصبانی هستیی هوممم ؟؟"
اون با خشم رو به تهیونگ گفت که پسر دستی عصبی توی موهاش کشید و ریه های پر شدش رو با حرص خالی کرد .
با بیاد اوردن دوباره موضوع چشمهاش رو روی هم فشرد و با اشاره دستش به سمت چپ .. که سمت اتاق جونگ کوک بود گفتم : اون پسر لعنتی .. از صبح اینجاست و من تازه الان باید بفهمم که نشان کوفتی من روی کمرشههه ؟؟ اونم .. بدون اینکه هیچ کدومتون لب از لب باز کنیددددد !"
جمله اخرش رو فریاد زد که جین هم با خشم قدمی جلو گذاشت و گفت : و توی فاکی کجا بودیی ؟؟ جواب تماسامون رو میدادی تا بهت بگیم ؟؟ از صبح گم و گور شده بودی و حالا تلبکاری ؟"
هوسوک دستش رو به ارومی روی بازوی جین گذاشت و سری به چپ و راست تکون داد تا جلوی عصبانی شدنش رو بگیره .
میدونست..
میدونست که تقصیر خودش بود و اشتباه کرده بود اما بازم عصبانی بود.
از اینکه دیر فهمیده بود ، از خطری که ممکن بود دچارشون بشه !
از عواقب اتفاقایی که داشت میوفتاد و بدتر از همه این که هیچ کس حتی کلمه ای هم چیزی بهش نگفته بود نگران و عصبی بود .
هوسوک که جین اروم تر شده رو دید قدمی سمت پسر گذاشت و گفت : تهیونگ ما خودمون هم خیلی وقت نیست فهمیدیم و حتی جین برای گفتنش کد زرد رو برامون فرستاد اما تو بازم نیومدی .
پس بهتره اروم باشی و عاقلانه رفتار کنی هومم ؟؟"
تهیونگ دوباره دستی توی موهای سیاه و بهم ریختش کشید و از عصبانیت ریشه موهاش رو توی مشتش کشید .. نمیتونست اروم باشه حتی با وجود اینکه میدونست تقصیر خودش بود .
لبش رو بین دندون هاش فشرد و بعد از چند نفس عمیق و مدتی که در سکوت گذشت با صدایی که هنوز رگه های خشم رو با خودش حمل میکرد غرید : اما .. اما بازم باید زودتر بهم میگفتید .. اون .. "
نفسی عمیق و کلافه کشید و با صدایی بلند تر شده رو به دو پسر غرید : اون لعنتی جفت منه و من باید اخرین نفر بفهمم ؟؟"
همه چیز بهم ریخته بود.. در واقع ، شاید بهتر شده بود اما به همون اندازه خطرناک تر شده بود.
حالا باید با این شمشیر دو لبه چیکار میکردن ؟؟"
YOU ARE READING
𝑬𝒏𝒅𝒍𝒆𝒔𝒔
Fanfictionگاهی فرار از تاریکی ، تاریکی عمیق تری به دنبال داره. نخ سرنوشت بی اجازه اونها در هم تنیده شده بود تا زندگی رو رغم بزنه که با بوی غم و سیاهی خون خو گرفته. پسر بیست ساله ای که در تقلای زنده موندن با افرادی اشنا میشه که ادعای عجیبی راجبش دارن و گرفتن د...