نگاهم غرق اسمان به خاک نشسته بود ، قطرات باران همقدم با اشک هایم زجه میزدند و خون از سر و رویم میبارید .. هوای دلم ابری بود اما چشمهایم تنها افتاب را میخواست .. چشمهایم افتاب رویاهایم را میخواست ..
افتابی که زود ترکم کرد ..
من ماه بودم و تو خورشید .. عشق ما از همان ابتدا غیرممکن بود ، من در نور و زیبایی تو میسوختم و تو برای دیدنم قانون ها را نقص میکردی ..
تو تک ستاره دلم بودی و من یکی از هزاران تکه سنگی که در میان بالهایت جا گرفته بود ..
دلم تنگ بود ، تنگ روزهایی که تکه سنگت را نوازش میکردی ، تنگ روزهایی که زودتر برای دیدنم غروب میکردی ..
تنگ روزهایی که خنده هایت دنیای تاریکم را روشن میکرد ..
دلم تنگ بود و میدانستم .. فرسنگ ها از تو دورم و میدانستم که لمس تو ناممکن بود ! عشق من از همان ابتدا گناهی بود که با اشتیاق به استقبالش رفتم ..
خورشیدم غروب کرد اما من در اسمان بودم ، دیگر فرصتی نبود برای هماغوشی گ ..
دنیای ما سیاه بود .. سیاهی بی پایان ..
و چه تلخ بود که از ابتدا هیچ پایانی برای این داستان نبود !**********
{8 فوریه 2005، بوسان}
دست های کوچیکش رو بین دستهای سرد مادرش گرفته بود و با ترس به مسیر ناآشنا خیره بود .. بلاخره مادرش بعد از مدتی طولانی ایستاد و اون فرصت استراحت دادن به پاهای کوچیکش رو پیدا کرد ..
مادرش روی زانوهاش نشست و عروسک خرگوش پشمی رو به اغوش پسر پنج ساله اش داد ، با بغض رو به پسر کوچک و معصومش گفت : جونگ کوکی من .. متاسفم ولی ، مامان یه مدت باید ازت دور بمونه !"
پسرک خرگوش کوچیکش رو به خودش فشرد و با معصومیت گفت : مامان ، کی برمیگردی ؟"
مادرش چشم های اشک الودش رو پاک کرد و با لبخند دست به موهای ابریشمی پسرش کشید : معلوم نیست .. جونگ کوکاا .. بهم قول بده خوب بزرگ میشی ، تبدیل به پسر قویی میشی و مامان رو پیدا میکنی باشه ؟ "
پسرک پنج ساله با بغض سرتکون داد و دست های کوچیکش رو برای اخرین بار دور گردن مادر مهربونش پیچید ، اخرین اغوش گرمش رو از تن رنجور مادرش گرفت ..
مادر جوان جونگ کوک با ناراحتی دست های کوچیک پسرش رو جلوی کلیسای قدیمی شهرش رها کرد و بدون نگاه کردن به چهره اشک آلود کودکش اون رو تنها گذاشت ..
بی خبر از جهنمی که پسرش رو در اون رها کرده بود !
خواهر کلیسا نزدیک جونگ کوک شد ، اشک هاش رو پاک کرد و با مهربونی گفت : پسر کوچولو اماده ای تا یه زندگی جدید رو شروع کنی ؟ "
جونگ کوک مردد سری تکون داد .. چاره دیگه ای نداشت !
خواهر دست های کوچک و یخ زده جونگ کوک رو گرفت و به سمت کلیسا کشوند ..
از اونجا بود که زندگی لجن گرفته اش آغاز شد ..
اما باید طاقت میاورد ، اون.. به مادرش قول داده بود تبدیل به پسر قویی بشه !.
.اشکهاش هنوز بند نمیومد .. خواهر با مهربونی جونگ کوک پنج ساله رو داخل کلیسا برد و به سرعت سمت اتاق کوچکی کشوند و اون هم بی حرف به دنبالش راه افتاد ..
با وارد شدن به اتاق کمی چشمهای سرخش رو بست تا نور زیاد اذیتش نکنه .. خواهر جونگ کوک رو روی صندلی چوبی نشوند و کمی بعد با لیوانی از شیر گرم کنارش نشست ..
لیوان رو بین دست های پسر گذاشت و با مهربونی گفت : اسم من الیزابت هست .. اما میتونی خواهر لیزا صدام کنی "
جونگ کوک نگاهش رو به شیر توی دستش داد و با صدای لرزون گفت : خواهر لیزا ، کی میرم خونه ؟"
خواهر لیزا دستی به موهاش کشید : از این به بعد اینجا خونه تو هست ! کلی بچه دیگه هم اینجا هست که قراره خواهر و برادرای تو باشن .. میخوای باهاشون اشنا شی ؟"
پسر بی میل سری تکون داد و شیر رو روی میز گذاشت .. به همراه خواهر لیزا سمت در رفت که گفت : شیرت رو نمیخوری ؟"
جونگ کوک خرگوش نرمش رو به خودش فشرد و با خجالت لب زد : از شیر داغ متنفرم !"
خواهر لیزا خنده ای کرد : پس یادم باشه از این به بعدت شیرت رو گرم نکنم ! "
این حرف دختر لرزی به تن جونگ کوک انداخت و فکرش رو مغشوش کرد که واقعا قرار بود از این به بعد اینجا باشه ؟ دور از همه چیزهای باارزشی که داشت ؟ مامان .. خونه و حتی مداد رنگی هاش ؟
در حال که به خاطر این افکار بغضی دوباره توی گلوش شکل گرفته بود پشت خواهر لیزا از در پشتی کلیسا به سمت حیاط پشتی حرکت کرد ..
خواهر لیزا در چوبی قدیمی رو باز کرد و وارد حیاط پشتی شد .. با خارج شدن از کلیسا لحظه ای همهمه ای که تا چند ثانیه قبل شنیده میشد خاموش شد و چشمهای تمامی بچه ها روی تازه واردی که میدیدن قفل شد ..
جونگ کوک از خجالت اون نگاه ها کمی خودش رو پشت خواهر قایم کرد که صدای خنده ریز اون در اومد و به سختی اون رو از پشت خودش بیرون اورد و رو به بچه های قد و نیم قدی که در حال بازی بودن گفت : بچه ها این جونگ کوکه و از این به بعد قراره پیش ما بمونه .. خوب مراقبش باشید چون اون دیگه عضوی از خانواده ماست !"
سوهیون که هم قد و قامت جونگ کوک بود جلو اومد و با لبخند دندونی گفت : سلام جونگ کوکی من سوهیونم .. میزارم با اسباب بازی هام بازی کنی "
جونگ کوک با دیدن چشمهای ستاره ای پسر بی اختیار لبخندی زد.. دستهای کوچک و سفیدش رو به دست های سوهیون که کمی ازش بزرگ تر به نظر میرسید داد و سوهیون هم بلافاصله دستش رو کشید تا پیش بقیه بچه ها ببره ..
خواهر لیزا لبخندی زد و درحالی که دست تکون میداد گفت : مراقب خودت باش جونگ کوکییی "
این حرف لبخند ریزی روی لبهاش ایجاد کرد ..شاید وضعیت اونقدرا هم بد پیش نره ! کی میدونه ..
YOU ARE READING
𝑬𝒏𝒅𝒍𝒆𝒔𝒔
Fanfictionگاهی فرار از تاریکی ، تاریکی عمیق تری به دنبال داره. نخ سرنوشت بی اجازه اونها در هم تنیده شده بود تا زندگی رو رغم بزنه که با بوی غم و سیاهی خون خو گرفته. پسر بیست ساله ای که در تقلای زنده موندن با افرادی اشنا میشه که ادعای عجیبی راجبش دارن و گرفتن د...