Part 9

37 13 3
                                    

تو مرا فضاوت میکنی و من در اتش خشمم تو را دفن.
این بازی .. بازی من بود !
رویای من .. و باید هایی که با قدم برداشتن در جاده های خاکی وجودم شکل گرفته بود.
تو مرا دروغین میخوانی و من با لبخند نفس هایت را به غارت میبرم .
این انتخاب توست ..
میخواهی در بازی من شریک شوی ؟ چراکه پایان این داستان ‌.. تنها متعلق به من است !
راه زیادی تا پایان بود ..
راهی که تنها خالقش منم..
اینبار .. قرار نبود دوباره در مه خاطرات بسوزم ، اینبار .. من سوزاننده بودم.

                            **********

{سال 1557– عصر چوسان}
بی اهمیت به خرده سنگ های زیر پاش به راه رفتن ادامه داد.. بوی ذغال و نمور قارچ کل بینیش رو پر کرده بود .
چشم های بی جونش خمار شده بود و اون هم تلاشی برای باز تر نگه داشتنش نداشت.
لباس و شلوار کوتاهی به تن داشت که سیاه و کثیف به نظر میرسید .. گوشه گوشه اون سوراخ و پاره شده بود و سرمای استخوان سوز رو به بدنش تزریق میکرد.
بی اهمیت به همه اونها .. بی اهمیت به بچه هایی که حین عبور از کنارش خودشون رو دور میکردن ، بی اهمیت به نگاه سرزنش کننده دیگران ..
با دو دست اون پاکت کهنه رو به دست گرفته بود و به خودش میفشرد .
بعد از عبور از نگاه های قصاوت گر مردم .. به محله ای که پر بود از ادمهایی مثل خودش رسید .
از بین کوچه های خرابی که بوی خون و استفراق میداد گذشت تا به خرابه ای که خونه اش بود رسید .
در چوبی و نیمه شکسته رو باز کرد و نگاهش رو به فضای تاریک داخل اتاق داد که با پنجره بدون شیشه اتاق کمی روشن شده بود.
با باز کردن در .. سر یوشین سمت هوسوک چرخید و با دیدنش لبخند بی جونی زد.
با دیدن اون لبخند بی اهمیت به خرده شیشه هایی که کف پاش رو زخمی کرده بود وارد شد و با بستن در خودش رو به پسر بی جون رو به روش رسوند .
پسر شیش ساله ای که بی رمق روی تک ملافه قدیمی و بد بویی خوابیده بود و به هوسوک ده ساله نگاه میکرد..
با رسیدن به یوشین به ارومی کنارش نشست و بلاخره پاکت رو از سینه اش فاصله داد .
هوسوک اون رو روی زمین گذاشت و همزمان با باز کردن تای پاکت گفت : بلند شو .. برات غذا اوردم "
یوشین .. به سختی و بعد از پنج دقیقه با کمک هوسوک تونست بشینه که کیک برنجی نچندان تمیزی که به سختی گیر اورده بود رو سمت دهنش برد و گفت : بخور .."
یوشین  بی جون گازی از غذا زد و به سختی شروع به جوییدن کرد.
هوسوک در سکوت به پسر نگاه میکرد که به سختی در تلاش بود مدتی طولانی تر خودش رو نشسته نگه داره و غذا بخوره که اون بعد از قورت دادن اون برنج های مونده گفت : اما ..خودت چی هیونگ؟"
لبخند کم جونی روی لبش اومد و با نوازش موهاش دوباره کیک برنجی رو سمت دهن پسر کوچیک تر گرفت : من گرسنه نیستم .‌. تو بخور ! باید غذا بخوری تا خوب بشی "
پسر شیش ساله به سختی سری تکون داد و دوباره مشغول به خوردن شد ..
بعضی از قسمت های بدنش از کثیفی به سیاهی میزد و موهاش به هم چسبیده بود . درست مثل هوسوک .!
اما مهم نبود .. اول باید خوب میشد ، مهم نبود که دو روز از اخرین باری که غذا خورده بود میگذره ..
مهم نبود که عفونت زخم های پاش بدتر شده بود و گوشت اطرافش رو له کرده بود.
هیچ چیز مهم نبود ..
اول ، باید یوشین زنده میموند.!

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 13 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝑬𝒏𝒅𝒍𝒆𝒔𝒔Where stories live. Discover now