تاریکی .. سایه ای بود که از کودکی روی زندگیم جا گرفته بود ! هر روز از روز قبل سیاه تر و هر شب از شب قبل کثیف تر بود.
هرچند که این بی رحمی بود ..
فکر میکردم زندگی کثافت گرفتم بدتر از این نمیشه ؛ فکر میکردم سوختن اون کلیسا ، پایان این سیاهیه ..
اما این تازه شروعش بود .. من حتی وارد دنیای واقعی هم نشده بودم ، دنیایی که حقیقت من بود ! دنیایی که به معنای واقعی ..
سیاه بود !
یا شاید هم نه .
کی میدونست .. سیاه و سفید واقعا چه معنایی داشت ؟**********
{14 می 2020 سئول}
سئول .. شهر بزرگی که پر از نور و درخشش بود .
شهری که منشا کثافت بود !
و جونگ کوک حالا بلاخره اونجا بود .. بعد از سوزوندن اون کلیسا به سئول اومد تا چیزی که تمام عمر انتظارش رو میکشید انجام بده ..
وقتش بود تا مامانش رو پیدا و انتقام سوهیون و خواهر لیزا رو بگیره .. چون حتی سوختن اون کلیسا هم اتش نفرتی که درونش خونه کرده بود رو کم نکرد !
تا روزی که اون مرد نفرین شده رو با دست های خودش تیکه تیکه نمیکرد این اتش هم خاموش نمیشد .
کوله سیاه رنگش رو روی شونه اش انداخت و موهای کوتاه و قهوه ای رنگش رو از جلوی چشمهام کنار زد .. پول زیادی نداشت پس باید برای اولین کار یه جای ارزون برای خواب پیدا میکرد ..
چون بیست ساله بود و به سن قانونی رسیده بود دیگه نمیتونست توی کلیسا یا پرورشگاه ها بمونه هرچند که قصد هم نداشت .. اونا فقط جلوی کارش رو میگرفتن !
یعد از اون هم باید کار پیدا میکرد .. این پول به سختی غذای یکماهش رو جور میکرد ..حتی کمتر !
کوله پشتی نه چندان سبکش رو روی شونه اش جابه جا کرد و نگاهی به ساختمون های بلند و خیابون های شلوغ کرد ؛ هرچند بوسان هم از بزرگ ترین شهرهای کره بود اما سئول .. انگار که فرسنگ ها از اونجا بالا تر بود .
خواهر لیزا قبل از مرگش گفته بود که مامان سئول زندگی میکنه ، این تنها نشانی بود که از مامانش داشت هرچند .. همین هم بهتر از هیچی بود.
به راه رفتن ادامه داد و سعی کرد به گرسنگی که تازه سروکلش پیدا شده بود بی اهمیت باشه .. روشنایی روز و گرمای خورشید کلافه اش کرده بود اما سعی کرد توجهی نشون نده و مسیرش رو ادامه بده.
حدود دو روز بود به سئول رسیده بود و از همین الان هم میدونست که اینجا همه چیز صد برابر گرون تره ..
این دو شب رو مجبور شد توی پارک یا کوچه های باریک و بمبستی که هیچ کس نگاهش هم بهشون نمیوفتاد بخوابه و شکمم رو با کمترین سیر کنه..
بدتر از همه این بود که اینجا نه کار گیر میومد نه جای خواب ارزون !
گرمای خورشید بعد از ظهر شدید تر از همیشه بود و این قطعا دلیلی نداشت جز رسیدن به اواخر بهار .. هرچند زودتر از همیشه بود اما گرمای تابستون داشت خودنمایی میکرد !
جونگ کوک با کلافگی اهی کشید و بعد از جنگ درونی طولانی مدتی وارد سوپر مارکت شد و بدون نگاه کردن به فروشنده به سمت قفسه ها رفت و ارزون ترین مدل رامیون رو برداشت .
رامیون رو روی پیشخوان سوپر مارکت گذاشت و برای حساب کردنش از توی کیفش پاکت پولها رو در اورد و حساب کرد ..
فروشنده تشکری کرد و اون هم بعد از برگردوندن پاکت توی کیف رامیون رو برداشت و با دستگاه اب جوش کنار سوپرمارکت پرش کرد و بعد از بستن دوباره سر اون کاسه کاغذی روی یکی از صندلی ها نشست ..
رامیون رو روی میز روبه روش گذاشته و به منظره شهر و مردمی که در حال رفت و امد بودن نگاه میکرد ..
مردمی که فارغ از دیگری زندگی خودشون رو داشتن و هیچ اهمیتی هم به بقیه نمیدادن .. چه اهمیتی داشت اگر اون سر شهر یه سری بچه تیکه تیکه میشدن و ادم های بی گناه میمردن ؟
حقیقتا هیچ کس اهمیت نمیداد .. همه فقط لب و دهن بودن !
با حس گذر زمانی که با خیره شدن به گوشه و کنار ها سپری کرده بود نگاهش رو از اسمونی که هر دقیقه بیشتر به غروب سرد نزدیک تر میشد گرفت ..
سر رامیون رو باز کرد و با چاپستیک های یبار مصرفی که برداشته بود بخش زیادی از اون رشته های نه چندان لذیذ رو توی دهنش فرستاد ..
خوش طعم نبود ولی اون لحظه انقدر گرسنه بود که براش طعم بهشت رو میداد !
با حس سنگینی نگاهی سرش رو به راست چرخوند که دو مرد گنده با لباس های زشت که به کراهتشون اضافه میکرد رو دید .. دو مرد بی توجه هنوز به جونگ کوک خیره بودن و این حالش رو به هم میزد پس به سرعت نگاهش رو ازشون گرفت و با نادیده گرفتن اونها مشغول خوردن شد.
اون با چنین ادمای کثیفی بزرگ شده بود پس چرا باید اهمیتی میداد؟
زودتر از چیزی که فکرش رو میکرد کل محتویات اون ظرف رو خالی کرده و در حالی که هنوز نگاه اون مرد ها رو روی خودش حس میکرد کاسه کاغذی و کثیف شده رامیون رو دور انداخت و از مغازه بیرون زد ..
با قدم های سریع به سمت کوچه باریکی که همون نزدیکی ها بود و شب قبل رو اونجا گذرونده بود حرکت کرد تا با کمی خواب خستگی راه رفتن های طولانی و پرسه زدن توی خیابون رو از تنش بیرون کنه.
به سرعت و با چشمهای نیمه بازی از خواب وارد کوچه شد و به سمت گوشه ای که با کارتون و جعبه های زیاد متروکه شده بود رفت اما حس قدم هایی پشت سرش باعث شد تا با اخم به عقب برگرده ..
بلافاصله با برگشتنش مشت سنگینی روی صورتش خوابید که جونگ کوک رو پخش زمین کرد.
ناله ای از درد زیاد اون مشت سنگین و بزرگ کرد و سرش رو عقب خم کرد تا موهاش از جلو چشمش کنار بره و صاحب مشت رو ببینه ..
با دیدن همون دو مرد توی سوپر مارکت لرزی به تن پسر کم سن و سال نشست اما سعی کرد بی توجه بهش قوی و محکم بمونه یا حداقل تظاهر به قوی بودن بکنه !
یکی از دو مرد با پوزخند چرکی گفت : میبینم اینجا یه جوجه سوسول داریم که خودشو تو دام ببر انداخته"
پوزخندی روی لب جونگ کوک شکل گرفت و بی اختیار شروع به خندیدن کرد..
حتی شنیدن این لحن اشنا هم عصبیش میکرد !
مرد که از واکنش جونگ کوک عصبی شده بود با پا لگدی توی سینش زد که تکیه پسر از روی دستش برداشته شد روی زمین پرت شد.
جونگ کوک از درد اهی کشید اما فرصتی برای بلند شدن و حتی فرار کردن پیدا نکرد چراکه اون دو مرد با سرعت و تمام قدرت شروع به لگد زدن بهش کردن ..
با لگد های محکم شکم ، سینه و هر قسمتی از بدنش رو که بهش دسترسی داشتن میزدن ..
جونگ کوک به سختی دستهاش رو جلوی صورتش گرفتم تا حداقل اسیبی به سرش وارد نشه و با مچاله شدن سعی کرد اون درد طاقت فرسا رو تحمل کنه.
حس مرگ داشت .. حسی از گیجی و درد که اختیار هر کاری رو ازش میگرفت و جز ناله های دردالودی که سر میداد هیچ کاری ازش برنمیومد و این عذاب اور بود .
این ضعف و ناتوانی چنان عذاب اور بود که ارزو میکرد بمیره و بیشتر از این حقارت رو تحمل نکنه.
با متوقف شدن دو مرد نفسی که با سوزش از ریه هاش خارج میشد رو پر فشار بیرون داد و ناله بلندی کرد .. انقدر درد داشت که نمیتونست حتی تکون بخوره ..
یکی از مرد ها به اون یکی گفت : پولاشو بردار تا بریم"
با شنیدن این حرف چشمهای جونگ کوک درشت و کل تنش از وحشت منقبض شد ؛ اون نمیتونست پولاشو از دست بده .. بدون اونا حتی نمیتونست زنده بمونه !
همین الان هم به سختی زنده مونده بود و عملا دو روز بود که گشنگی میکشید .
مرد بی اهمیت به جونگ کوکی که توی خودم میپیچید و تقلا میکرد تا جلوش رو بگیره با پشت دست سیلی محکمی به صورت کبودش زد که پسر دوباره روی زمین افتاد .. کیفش رو برداشت و بعد از برداشتن پاکت پول کیف رو روی اون پرت کرد..
جونگ کوک نمیتونست تکون بخوره و درد بی امان سینه و شکمش و نفس های دردناکی که از ریه اسیب دیده اش خارج میشد اون رو به کام مرگ میکشوند ..
مرد رو به روش روی زانوهاش نشست و موهای جونگ کوک رو چنگ زد و سر بی جون و خونیش رو بالا اورد : چه رقت انگیزی .. اما خوشگلی!"
نگاهی به مرد دیگه کرد و با پوزخند زشتی گفت : برای یبار استفاده بد نیست نه ؟"
عوضی های هرزه ! این ادمای کثیف.. چرا هنوز زنده بودن ؟..
به سختی از بین لبهای به خون نشستش زمزمه کردم : ازم..دور شو"
مرد با حالت چندشی سرش رو به پسر نزدیک تر کرد و گفت : چی ؟ احساس کردم حرفی زدی .. اما هرچی هم گفتی مهم نیست .. دهنتو برای حرف زدن باز نکن کار اون ناله کردنه !"
عوضی .. عوضی ! این ادمها حق زنده موندن نداشتن ، ادمهای کثیفی مثل اون .. نباید نفس میکشیدن .
جونگ کوک لب سوزناکش رو باز کرد و اینبار باهمه توانی که داشت فریاد کشید : دست کثیفتو از من دور کننننننن "
و زدن این حرفم مصادف شد با جرقه پر صدایی و جریان سریعی که مثل برق به دست مرد رسید ..
مرد با حس سوزشی شدید دستش رو از موهاش جدا کرد و همراه با فریادی عقب رفت : این دیگه چه کوفتی بود ؟"
و جونگ کوک حسش میکرد ، اون جریان قدرتمند رو حس میکرد .. انگار که چیز عجیبی توی بدنش به جریان افتاده بود !
پسر به سختی دستش رو روی زمین گذاشت و سعی کردم بلند بشه و همزمان فریاد زد : گورتو گم کننن "
با فریاد دوبارش انگار دوباره اون جریان چرخی دور تنش زد که دو مرد وحشت زده فریادی کشیدن و پا به فرار گذاشتن ..
با رفتن دو مرد جونگ کوک نفسی اسوده کشید و با دردی که دوباره داشت توی بدنش خود نمایی میکرد به سختی وزنش رو به دستش تکیه داد و کشون کشون خودش رو به دیوار پشت سرش رسوند ..
شدت درد کتک هایی که خورده بود باعث شده بود تا هشیاریش کمتر بشه و درکی از اتفاقاتی که میوفتاد نداشته باشه !
سر خونیش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد و به اسمون نگاه کرد ..
اسمونی که هر لحظه بیشتر سرخ میشد ، مثل خون اون که زمین رو سرخ کرده بود..
خنده بی جونی از بین لبهای پاره شده جونگ کوک خارج شد و در حالی که بین هشیاری و خواب قوطه ور بود زمزمه کرد : این بود .. زندگی ؟ "
با حس قدم هایی سر بی جونش رو پایین اورد و متوجه فردی شد که با کفش های سیاه به سمتش میومد.
پسر غریبه جلوی تن نیمه هشیار جونگ کوک زانو زد اما قبل از اینکه چهره اون فرد توی قاب چشمهای پسرکوچیک تر بیوفته تسلیم درد شد و به ارومی بیهوش شد.
همه جا تاریک و بی حس شد و اخرین چیزی که به گوش جونگ کوک رسید یه صدای بم و جدید بود که گفت : انگار اینجا یکی وضعیتش خوب نیست !"

YOU ARE READING
𝑬𝒏𝒅𝒍𝒆𝒔𝒔
Fanfictionگاهی فرار از تاریکی ، تاریکی عمیق تری به دنبال داره. نخ سرنوشت بی اجازه اونها در هم تنیده شده بود تا زندگی رو رغم بزنه که با بوی غم و سیاهی خون خو گرفته. پسر بیست ساله ای که در تقلای زنده موندن با افرادی اشنا میشه که ادعای عجیبی راجبش دارن و گرفتن د...