داستان از نگاه میراندا
امروز با اقای مکسوِل وکیل پدر بزرگم قرار داشتم اگه امروز طبق برنامه پیش بره خونه ی پدربزرگم مال من میشه و می تونم بفروشمش و برگردم استرالیا
این شهر پر ازخاطره س پر از خاطره هایی که برای فراموش کردنشون تا پای مرگ رفتم
همین الانشم هیچ تضمینی وجود نداره که الان اونا بدونن من کجام یا بازم بخوان یه بلایی سرم بیارن
لباس رسمی پوشیدم
تقریبا ده دقیقه توی رستوران منتظر شدم تا بالاخره اومد
م : خانوم اسمیت به خاطر تاخیر عذر میخوام
_اشکالی نداره
مرد مسن اما جذابی بود موهاش جو گندمی بود و کت وشلوار توسی پوشیده بود
م: خب تا شما این اسناد رو امضا کنید منم بقیه ی کارهارو انجام میدم
_باشه حتما
چندتا ورقه بهم داد بعد از اینکه به دقت خوندمشون امضاش کردم و رسما صاحب خونه شدم هنوز هیچ مشتری پیدا نکرده بودم پس به یکی از بنگاه های فروش ملک رفتم
خیلی بزرگ بود و چند نفر داشتن به ارباب رجوع رسیدگی میکردن و همشون مشغول بودن پس روی صندلی کنار سالن نشستم و یه مجله از کنارم برداشتم
_خب همین طور که خواستید معامله ی این خونه انجام شد و شما الان صاحب این ملک هستید اقای پین
احساس کردم نفسم بند اومد
سریع سرمو چر خوندم
اره خودش بود لیام بودبا اینکه نمی تونستم صورتشو ببینم اما فهمیدم که خودشه
برگشت و سریع مجله رو روی صورتم گرفتم
اگه ببینتم ....
خدا خدا می کردم متوجه رفتارای غیر عادیم نشه
بعد ازاینکه مطمئن شدم رفت نفس عمیقی کشیدم و مجله رو روی میز گذاشتم
یکی از بزرگ ترین درد های دنیا اینه که عزیزاتو ازت بگیرن
خیلی عذاب اورده که یه دفعه مجبور شی همه ی خاطره ها علاقه ها و وابستگی هاتو از دست بدی یا بهتره بگم مجبورت کنن که رهاشون کنی
اون موقع تو ادم بده میشی و از درون داغون میشی شاید اونا فقط یه دوست رو از دست داده باشن اما تو زندگی تو از دست میدی و احساس پوچی میکنی و وقتی ازش میگذری به هیچ وجه نمی خوای به عقب برگردی و خودتو به گذشته نکبت بارت متصل کنی هر راهی رو از بین میبری تا همه چیزو پاک کنی اما این قلبه نه یه دفتر و هیچ پاکنی هم براش وجود نداره
YOU ARE READING
Daddy (Z . M )
Fanfictionهمیشه فکر میکردم چون بابام یه خواننده ی جوون و معروفه خیلی خوش بختم حد اقل تا زمانی که زندگی ثابت کرد کاملا در اشتباهم