پایان فلش بک
داستان از نگاه زین
بعد از سه روز گوشیمو روشن کردم نلا خودشو کشته بود اینقدر زنگ زده بود و پیام گذاشته بود
اصلا حوصله ی حرف زدن با کسی رو نداشتم
دیواری که شونزده سال بین خودمو و دخترم و گذشته کشیده بودم توی یک چشم بهم زدنی اوار شد رو سرم
من چه توضیحی برای نلا داشتم .
نمی دونم باید چی کار کنم برم بهش بگم وقتی که ده روز بود دنیا اومدی یه روز مامانت همین طوری بدون اینکه بگه رفت و تورو تنها گذاشت یا اینکه اصلا بیخیالش بشم و بگم یه دوست قدیمی دیدم و از دیدنش شکه شدم ؟
خیلی سخته که عاشق یه نفر باشی و در عین حال ازش متنفر باشی ؟
البته توی این شونزده سال تکلیفم با خودم مشخص نبود من از میرا متنفر نبودم فقط ازش ناراحت بودم که چرا ترکمون کرد . اصلا من به درک چرا دختر نوزادشو ول کرد و رفت یعنی قبول کردن واقعیت اینقدر عذاب اور بود ؟
قبول دارم که جوون بودیم و خیلی نا خواسته نلا وارد زندگیمون شد . اما هیچ گناهی نداشت که بخواد بدون مادر بزرگ بشه . هرچقدرم که سارا بهش محبت بکنه بازم جای مادر رو براش پر نمی کنه
ذهنم خیلی اشفته و بهم ریخته بود اصلا قدرت تحلیل چیزی رو نداشتم از یه طرفی می دونستم که نلا تا الان دیوونه شده
سه روزه که خودمو اینجا حبس کردم اصلا دلیل اینکه این خونه رو بدون اینکه به کسی بگم خریدم همین بود . برای زمانایی که به تنهایی نیاز داشتم مثل الان
گوشیم توی جیبم لرزید نلا هنوز دست از پیام دادن نکشیده بود
پیامشو باز کردم
" خیلی بدی بابا اصلا چی فکر کردی پیش خودت ما تو پزشک قانونی و بیمارستان دنبالت میگردیم ولی من که می دونم تو الان یه جایی داری فکر میکنی هر اتفاقی که افتاده اشکالی نداره هیچ کس چیزی بهم نمیگه ولی اشکال نداره من پیدات می کنم . خواهش میکنم اگه داری پیاممو میخونی حد اقل یه زنگ بزن که بدونم خوبی . نمیخواد حرف بزنی فقط زنگ بزن "
از خودم متنفر شدم لیاقت نلا یه چیزی بهتر از منه بهتر از پدر و مادریه که اینهمه باعث اذییتش شدن
حد اقل کاری که میتونم بکنم اینه که همون طوری که گفت یه زنگ بهش بزنم
داشتم شمارشو میگرفتم که موبایلم زنگ خورد .
اولش خواستم قطع کنم ولی گفتم شاید مسئله ی کاری مهمی باشه پس جداب دادم
_الو
-اقای مالیک من برای خونه ای که درخواست کرده بودین تماس گرفتم یه خونه با ویژگی هایی که گفتید پیدا کردم اگه ممکنه بعد از ظهر بریم که ببینیمش
_باشه خیلی ممنون
- ادرسو براتون میفرستم
به جعبه های اطرافم نگاه کردم باید از اینجا میبردمشون و جایی هم نداشتم به خاطر همین دنبال یه خونه میگشتم
نمی تونم ریسک کنم و بزارمشون تو خونه .
این جعبه ها گذشته ای هستن که از نلا مخفی کردم و هیچ تضمینی وجود نداره که نلا بهشون دستبرد نزنه
YOU ARE READING
Daddy (Z . M )
Fanfictionهمیشه فکر میکردم چون بابام یه خواننده ی جوون و معروفه خیلی خوش بختم حد اقل تا زمانی که زندگی ثابت کرد کاملا در اشتباهم