part 29

232 26 12
                                    


اون شب هر طوری که بود نلا رو پیچوندم و چیزی بهش نگفتم
اصلا نمی دونم چه طوری باید بهش بگم که مامانت برگشته
همون مادری که وقتی ده روزه بودی ولت کرد و رفت هم منو هم تو رو
همون مادری که هرچقدم بدی کنه من هنوزم از ته ته قلبم عاشقشم
اگه اون روز از اونجا رفتم دلیلش عصبانیت نبود من فقط نمی دونستم که چه طوری باید با عشق دوران جوونیم که شونزده ساله همدیگرو ندیدیم روبه رد بشم
امروز ساعت شش با مسئول بنگاه قرار داشتم باید هرچه سریع تر یه خونه می گرفتم که اون  جعبه های پر از خاطره رو بزارم توش
ادرسو برام اس ام اس کرده بود یکم دور بود اما مشکلی نداشتم
بعد از اینکه کلی به پسرا و نلا قول دادم که زود برگردم و دیگه یهویی غیب نشم بالاخره اجازه صادر شد و ساعت پنج و نیم راه افتادم
خیالم از بابت نلا راحته پسرا پیششن
بعد از نیم ساعت که البته بیشترشم ترافیک بود رسیدم
اینجا این محله رو مثل کف دستم میشناختم.
وقتی ازتوی موبایلم ادرس خونه رو با ساختمون روبه روم مطابقت دادم فقط تونستم بگم سرنوشت چه چیز عجیبیه .
من بهتر ازهر کس دیگه می دونستم که اینجا خونه ی اقای اسمیت پدر بزرگ میرا س و اینکه خبر دار شدم چند وقت پیش فوت شده پس الان اینجا خونه ی اونه
اولش خواستم برگردم خب از واکنشش میترسیدم دلم نمی خواست که اذیتش کنم اما حتما تقدیر این طور خواسته که بین میلیون ها خونه تو نیویورک بیام اینجا و خب راستش حالا که برگشته حالا که نلا رو دیده واقعا دلم میخواد یکم باهاش حرف بزنم . و این بهترین موقعیته
پس زنگ در رو زدم و جوری جلوی ایفن وایسادم که صورتم معلوم نشه
یکم بعد در باز شد و رفتم تو
هر قدم که بر می داشتم قلبم محکم تر توی سینم می کوبید
داشتم یه این فکر می کردم که بعد از این همه سال راجع به چی باید باهاش حرف بزنم چی داریم که بگیم و یا شایدم راجع به این فکر می کردم که چقدر دلم براش تنگ شده
از پله ها بالا رفتم در باز بود و صدای میرا و اقای بنت مسئول بنگاه رو واضح میشنیدم با اکراه در رو باز کردم و رفتم داخل
با دیدن صورت غمگین و متعجب میرا نفسمو توی سینم حبس کردم
ب : هب خانم اسمیت ایشون اقای مالک خریدار خونه شما هستند
بنت گفت اما مانع این که توی چشمای هم ذل نزنیم نشد
اقا اگه کامنتا خوب باشه امشب یه قسمت دیگه هم میزارم😍😘

Daddy (Z . M )Where stories live. Discover now